گنجور

 
امیر معزی

ربود از دلم آن زلف بی‌قرار، قرار

نهاد بر سرم آن چشم پرخمار خمار

سرم‌ گرفته خمارست همچو چشم بتم

دلم چو زلف بتم تا گرفته است قرار

دهان یارم مانند نقطهٔ سیم است

کشیده گرد وی از غالیه یکی پرگار

اگر ستاره به پرگار در بود شب و روز

به نقطه در ز چه معنی ستاره دارد بار

صفات دیدهٔ بیمار و زلف رنجورش

شدست طرفه وزان طرفه‌تر ندیدم کار

که مستمند منم هست زلف او رنجور

که دردمند منم هست چشم او بیمار

از آن قبل‌ که به الماس سفت نرگس خوش

به کهربا بر جزع‌ من است لؤلؤ بار

ز جزع من سر الماس او کشد لؤلؤ

که سفته گردد ز الماس لؤلؤ شهوار

وزان قبل که زره‌وار حلقه شد زلفش

بلند قامت من خم گرفت چنبر وار

به روزگار جدائیش تکیه ‌کرد ستم

بدان قبل که رسن را به چنبرست گذار

کجا ز گرمی عشقش برآورم نفسی

ز سردی نفس من نهان کند رخسار

یقین شده است که رخسار او چو گلزار است

گمان کند که ز سرما تبه شود گلزار

گرش بیابم بیزارم از خدا و رسول

اگر شود ز کف پای او لبم بیزار

سزد که بر لب من پای او نهد منت

چو دست سَید احرار بر لب احرار

مُعینِ مملکت و مجدِ دولتِ سلطان

که ملک و دولت از او یافته است استظهار

ابوالمحاسن‌ پیرایهٔ محاسن خلق

محمد آیت دین محمد مختار

غبار فتنه و بیداد بود در عالم

به آب عدل ز عالم فرو نشاند غبار

اگر زمین همه از جود او خورد باران

دی و تموز و خزان را بود نسیم بهار

فلک ز شکل دواتش همی برد تَدویر

قمر ز رفتن کلکش همی شود سیار

همیشه مهر فلک را ز همتش حسدست

که نوربخش‌تر از مهر همتش بسیار

شعاع مهر زمین را به‌روز باشد و بس

شعاع همت او روز وشب بود هموار

اگر سکندر سدی کشید زاهن و روی

به بیش لشکر یاجوج بس شگفت مدار

تو آن نگر که معین ممالک ار خواهد

به گرد ملک در از سیم و زر کشد دیوار

ایا به حشمت اصلی برآورندهٔ فخر

و یا به قدرت کلی فرو برندهٔ عار

به آفتاب عطارد پرست ماند راست

گرفته دست جواد تو کلک ملک نگار

ز صورت تو همی روشنی پذیرد چشم

چنانکه آینه، صورت پذیرد از دیدار

به زرّ و سیم توانگر شدست دشمن تو

به چشم او چو درم گشت و روی او دینار

خدای خیر و صلاح جهانیان ز تو کرد

جنین اثر نه شگفت از موثر الاثار

صلاح جملهٔ گیتی و خیر جملهٔ خلق

فذلک است شمار تورا به روز شمار

میان پیرهن اندر تو را یکی بحراست

جگونه بحری کآن را پدید نیست‌کنار

چگونه بحری کز وی گهر برند ملوک

چگونه بحری‌ کز وی خجل شوند بحار

بخار او همه هست افتخار و موج شرف

که دید بحر شرف موج افتخار بخار

تویی‌ که عالم از اسرار توست خرم و خوش

گوا بس است بدین حال عالِم الاسرار

بقای توست و فنای مخالف تو مراد

ستاره را ز مسیر و سپهر را زمدار

مخالفان تو پیکار ساختند همی

بر اسب کین و تعصب همی شدند سوار

ز بس نحوست و اِدبار خود ندانستند

که با سعادت و اقبال تو بود پیکار

به زهر مار اگر حیلتی همی کردند

کنون سر همگان کوفتی تو چون سر مار

وگر نهفته برافروختند آتش کین

بسوختند بر آن آتش نهفته شرار

وگر د‌رخت عداوت همی بپروردند

از آن درخت بجز مُدبری نیامد بار

وگر ز بهر تو چاه بلا همی کندند

کنون به چاه درافتاده‌اند مدبر و خوار

به نعمت تو که باشند هم در این مدت

برآمده ز بن چاه و رفته بر سر دار

خجسته اختر فالی که من رهی بزدم

که دشمنان تو را بخت بشکند بازار

در آن قصیدهٔ دیگر چنانکه فال زدم

ز ‌دشمن تو برآورد روزگار دمار

سپاس دار که ایزد سپاس داشت تو را

به شکرکوش که دشمن به دست توست شکار

همیشه تا که بود چرخ هفت و کشور هفت

ستاره هفت و طبایع چهار و فصل چهار

همیشه تا که به‌ خاک اندرون بود نیران

همیشه تاکه به‌چرخ اندرون بود انوار

موافقان تو بادند در رسیده به‌نور

مخالفان تو بادند د‌ر رسیده به‌نار

به روزگار جوانی و بخت نازد مرد

که زین سه چیز بود نظم شغل و رونق ‌کار

همیشه بادی در سایهٔ عنایت شاه

ز روزگار جوانی و بخت برخوردار