گنجور

 
امیر معزی

شهی که گوهر و دینار رایگانی داد

هرآنچه داد خدایش خدایگانی داد

عزیزکرد بدو دین و داد و بگزیدش

به دین و دادش ده چیز و رایگانی داد

نگین و افسر و شمشیر و تخت و تاج وکمر

سپاه و دولت و پیروزی و جوانی داد

یقین بدان که دهد آن جهانیش فردا

فزون از آن که به او ملک این جهانی داد

هر آن شهی‌که ظفر یافت بر مخالف خویش

زآسمان و زسیارگان نشانی داد

ز بخت خویش نشان داد شاه روز ظفر

نه از ستاره و دوران آسمانی داد

لطیف طبع ملک داد باد را سَبُکی

چنانکه حلم ملک خاک را گرانی داد

حصار دولت از آن آمد استوار و بلند

که تیغ را مَلِک شرق پاسبانی داد

بسا مخالف دولت‌که شاه مالِشِ او

به تیر و ناوک آن تیغ هندوانی داد

شهان به زیر زمین گنج را نهان کردند

خدایگان به عطا گنج شایگانی داد

نداد هیچ کسی خاک رایگان به مثل

چنانکه شاه جهان زر به رایگانی داد

به آفرین ملک من رهی همی نازم

که آفرینش لفظ مرا معانی داد

به بزم خویش مرا پیش خاصگان بنشاند

به دست خویش به من بنده دوستگانی داد

به زندگانی خضرم که شهریار جهان

ز جام خویش مرا آب زندگانی داد

ز عدل باد دلش شادمان و برخوردار

که عدل او به همه خلق شادمانی داد

همیشه شاه جهان باد کامران و عزیز

که بخت را هنرش عِزّ و کامرانی داد