گنجور

 
امیر معزی

اگر ندیدی در مشک تابدار قمر

و گر ندیدی در لعل آبدار شکر

چو آن نگار پدید آید از میان سپاه

به زلف و روی و لب لعل آن نگار نگر

از آنکه در لب و در زلف و روی اوست به هم

حلاوت شکر و بوی مشک و نور قمر

به زیر آن شکرش رشته‌های مروارید

به‌گرد آن قمرش دسته‌های سیسنبر

اگر به شقهٔ زرّش مغرّق است کلاه

وگر به کوکب سیمش مزین است کمر

زاشک من‌کمرش را سزاست کوکب سیم

ز چشم من‌ کُلهش را سزاست شقهٔ زر

شگفت ماند هرکس که اندرو نگرد

به حسن حور بهشت است آن نگار مگر

بهشتیی که بناگوش او چو مرغ بهشت

ز سیم دارد بال و زمشک دارد پر

قدش چو سرو و رخش چون ستارهٔ سحرست

خطش به‌گرد ستاره است چون بنفشهٔ تر

اگرچه نادره باشد ستاره بر سر سرو

بود بنفشهٔ تر بر ستاره نادر تر

ایا بتی که دلم ساکن است زلف تو را

چه ساکن است‌ که او را ز مسکن است خطر

دل مرا سر زلف تو داده گیر به‌باد

از آن ‌که فتنه و آشوب دارد اندر سر

محال باشد پیش تو توبه‌کردن من

که توبه را نبود نزد تو محل و خطر

هزار توبه به یک غمزه بشکنی تو چنانک

به یک خدنگ نصیرالانام صد لشکر

ستوده غرس خلافت یگانه تاج ملوک

سپاهدار عجم فخر دین پیغمبر

ز دیرباز دل من در آرزوی تو بود

چو کِشتِ تشنه ‌که باشد در آرزوی مَطر

دل مرا چه نشاط است بیش از آن‌ کامروز

که پیش از آنکه مرا سوی بلخ بود گذر

به طلعت تو بیفروختم رخ دولت

ز مدحت تو بیاراستم سرِ دفتر

اگر به خدمت سلطان نبودمی مشغول

ره عراق بپیمودی به تارک سر

ز در مدح تو عقد مدیح پیوستم

که در زمانه بود پایدار تا محشر

همیشه تا که صور زنده باشد از ارواح

به صنع و قدرت و تایید خالق اکبر

ز بهر خدمت تو تا گه دمیدن صور

مباد منقطع ارواح بندگان ز صور

به شرق باد ز اقبال و دولت تو نشان

به غرب باد ز تأیید و نصرت تو خبر

جدا مباد دو دستت ز پنج چیز مدام

ز دفتر و قلم و جام و نیزه و خنجر

وگر رسی به خراسان وگر شوی به عراق

تو را قبول ز دو خسرو رهی پرور