گنجور

 
امیر معزی

ایا شهی‌ که چو تو کس ندید و کس نشنود

چو تو نباشد در عالم و نه هست و نه بود

کدام شاه تو را دید در میانهٔ صدر

که بر بساط تو بوسه نداد و چهره نسود

هر آنکه تافت بر او آفتاب دولت تو

به زیر سایهٔ اقبال تو فرو آسود

تویی که تیغ تو آن گوهر ستاره‌نمای

هزار روز به بدخواه تو ستاره نمود

تویی که دیده ز چشم عدو برون آری

به نوک نیزهٔ سندان گداز زهرآلود

میان خنجر تو آتشی است کان آتش

همی زدودهٔ اعدای تو برآرد دود

تن حسود تو را باد در ربود چو کاه

ز بس که بر سر خود باد را همی پیمود

خدایگانا بخشایش آر بر تن من

از آنکه رای تو بر صد هزار تن بخشود

چو زیر خاک نهان شد خلیل حضرت تو

میان جان من افروخت آتش نمرود

ز درد آنکه بپالود زیر خاک تنش

دلم چو خون شد و از دیدگان فرو پالود

رسید نوبت سرما و فصل‌گرما رفت

بکاست صبر من و سردی هوا بفزود

غنود دیدهٔ بلبل ز باد شهریور

ز شهریار چرا چشم من شبی نغنود؟

ربود حسرت و تیمار زاغ باد خزان

نسیم جود تو تیمار من چرا نربود؟

دروده‌ گشت زمین هرکجا و همت تو

نهال حسرت و بیماریم چرا ندرود؟

زدوده رنگ درختان سپهر آینه‌ گون

کمال عدل تو زنگ دلم چرا نزدود؟

غریب شهر توام بشنو از من این قصه

که مصطفی به‌کرم قصهٔ غریب شنود

روم که گر نروم باشم اندرین هفته

به خون جملهٔ خویشان خویشتن ماخوذ

رضای مادر و خشنودی پدر جویم

که درکتاب خود ایزد مرا چنین فرمود

اگر بزودی یابم ز شاه دستوری

شوند جمله ز من مادر و پدر خشنود

نگاه دار شها حق خدمت پدرم

که از کمال ارادت تو را به جان بستود

به حق خدمت برهانی و ارادت او

که شغل بنده بدین هفته برگذاری زود

همیشه تا که بود اختری جهان‌فرسا

همیشه تا که بود صورتی زمین فرسود

مخالفان تو را باد بی‌طرف همه غم

موافقان تو را باد بی‌زیان همه سود