گنجور

 
امیر معزی

گل و مَه است همانا شکفته عارض یار

که ‌گونهٔ ‌گل و نور مهش بود هموار

مَه است بسته ز سنبل در او هزار گره

گل است‌ کرده ز عنبر بر او هزار نگار

بدیع نیست که از خط فزود خوبی دوست

شگفت نیست‌ که از خط شکفت عارض‌ یار

مه آنگهی بدرخشد که اندر آید شب

گل آن زمان به درآید که سر برآرد خار

به برگ نسرین زنجیر برنهاد از قیر

به ‌گِرد پروین پرگار بر نهاد از قار

تنم چو حلقهٔ زنجیر کرد آن زنجیر

دلم چو نقطهٔ پرگار کرد آن پرگار

ز بهر تافتن و بافتن دلم بفریفت

به زلف مشک‌فشان و به جَعد غالیه بار

بتافتم سر زلفش ببافتم جعدش

ز مشک و غالیه پر کردم آستین و کنار

مخالف لب او هست چشم من ز چه رو

لبش بخندد چون چشم من بگرید زار

لبش چو دانهٔ نارست و هست در دل من

فروخته زغم او هزار شعلهٔ نار

من آن دلی چه کنم کاندرو بیفروزد

هزار شعلهٔ نار از غم دو دانهٔ نار

اگرچه وسوسه بر دل ز عشق دارم صعب

دلم ز وسوسهٔ عشق کی خورد تیمار

چگونه راه برد وسوسه به سوی دلی

که حِرز خویش کند مدح سَیّدالابرار

عماد دین شرف‌الملک کز شمایل او

همی فروزد دین محمد مختار

سر سعادت ابوسعد کز کفایت او

همی فزاید ملک شه ملوک شکار

همیشه مایهٔ تایید نور دولت اوست

چنانکه نور دو دیده است مایهٔ دیدار

چه باک دولت او را ز حادثات زمین

که آفتابش بُرج است و آسمانش حصار

شریف‌ گشت بدو دین و دشمن دین دون

عزیز گشت بدو حق و دشمنِ حق خوار

به یک اشارت و یک لفظ او شود آسان

هر آنچه دهر بر آزادگان کند دشوار

ز مهتران و بزرگان که ما شنیدستیم

چنانکه بود به ترتیب سیرت و کردار

گر آن گروه در این روزگار زنده شوند

به عجز خویشتن و قدر او دهند اقرار

هرآنگهی ‌که ز خشم و زعفو سازد شغل

هرآنگهی که ز مهر و ز کین‌ گذارد کار

از او درست شکسته شود شکسته درست

وز او سوا‌ر پیاده شود پیاد‌ه سوار

خرد ندارد جز رای پاک او میزان

هنر ندارد جز رسم خوب او معیار

ز راستی و درستی که هست در قلمش

زبان عقل شدست و زبانهٔ طیار

به ابر ماند و او را زگوهرست سرشک

به بحر ماند و او را زعنبرست بخار

به مار ماند از آن فعل او به دشمن و دوست

همی نصیب شود زهر مار و مهرهٔ مار

دو شاخ او سبب دار و منبرست که هست

از آن ولی را منبر وزین عدو را دار

اگرچه بی‌خبر است او ز رفتن شب و روز

عجایب آرد بر روز روشن از شب تار

به‌سان مرغی زرین که بر صحیفهٔ سیم

کجا کند حرکت قار بارد از منقار

چو برکشی دلش از بر نوادر آرد بر

چوکم‌کنی سرش از تن جواهر آرد بار

به قدر هست بلند و به فعل هست درست

اگرچه هست به قد کوته و به رخ بیمار

همیشه‌ گنج بدو فربه است و ملک قوی

اگرچه هست دل او ضعیف و شخص نزار

به دست سید آزادگان چو سیر کند

بود متابع او سیرکوکب سیار

ایابزرگ جوادی که از بزرگی توست

به شرق و غرب فروزنده گونه‌گون آثار

عجب مدار که امروز تو به است ز دی

عجب مدار که امسال تو بِه است ز پار

که کردگار ازل در جهان چنین کردست

شمار مدت عمر تو تا به روز شمار

به یُمن و یُسر کند هر که خدمت تو کند

که یمن و یسر تو را هست در یمین و یسار

مدار چرخ کجا عزم توست هست سکون

سکون خاک کجا حزم توست هست مدار

ستاره‌ای که مراد تورا طلب نکند

ستارگان دگر زو برآورند دمار

مخالفی که به پیکار تو میان بندد

میان جان و تنش روز و شب بود پیکار

بزرگ بار خدایا همیشه همت توست

برآورندهٔ فخر و فرو برندهٔ عار

چنانکه جود تو همواره حق‌گزار من است

دل و زبان من از جود توست مدح گزار

اگرچه خاطر وبازار تیز دارم من

وزین دو چیز مرا هست حشمت و مقدار

ستایش تو همی تیز داردم خاطر

پرستش تو همی گرم داردم بازار

صدف شدست مرا طبع در ستایش تو

همی کنم ز صدف در شاهوار نثار

ز شاعران منم اندر جوار خدمت تو

عزیز دار مرا اندر این خجسته جوار

چو پشت وگردن من زیر بار منت توست

روا مدار که بروی ز قرض دارم بار

قریب ششصد دینار قرض بود مرا

گزاردم به تحمّل چهار صد دینار

دویست دینار اکنون بماند و از غم و رنج

نماندست مرا ذره‌ای شکیب و قرار

بدین قدر چو همی کار من تمام شود

سخن چه بایدگفتن ز پانصد و ز هزار

چه گویم از غرض شاعری که عادت اوست

به هر دری شدن و شعر خواندنی که میار

مرا ز خاص تو و خاصگان مجلس تو

غرض برآید و این خوب تر بود بسیار

گر این قدر بنگاری زکلک وافی خویش

نگار کلک تو کار مرا کند چو نگار

وگر تمام کند شغل من به دایره‌ای

کشم ز فخر علم بر سپهر دایره‌وار

همیشه تا که زدور سپهر و سیر نجوم

بود طبایع دهر و فصول سال چهار

خدای دادت عمر دراز و بخت بلند

زعمر باش به کام و زبخت برخوردار

تو باش مهتر و بهتر ز جمع ادمیان

چو از طبایع آتش چو از فصول بهار

صلاح خلق جهانی تو از جهان مگذر

هزار جشن چو نوروز و مهرگان بگذار