واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۶
بهار گلشن آن روی چون سمن، شرم است
سهیل سیب سخنگوی آن ذقن، شرم است
ز شرم، حسن بتان راست، آب و رنگ دگر
که باغبان عرق ریزان این چمن شرم است
ندیدنی است رخی، کو ندارد آب حیا
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۸
زکام اینکه فرو ریزدم، نه دندان است
که در ثنای جوانی، زبان درافشان است
مرا که لذت معنی است، قوت روح مدام
بکام گوهر لفظم، بجای دندان است
مباش غره، که هرروز بر سر دگری است
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۹
ز اهل جود، چه منت؟ دهنده یزدان است
نه نور خانه ز روزن، ز مهر تابان است
مراد خود زدر دوست کن طلب، کآنجا
کسی که نیست رهش، چوبدار و دربان است
بوقت مرگ، کریمی بزیر لب میگفت
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۳
بهار ما، نفس سرد و، چشم گریان است
گل سر سبد سینه، داغ جانان است
ز بس که هر طرفم نوگلیست، در چشمم
برنگ خواب بهاری، نگه پریشان است
شود ز صحبت احباب، چشم دل روشن
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۶
دل تو آهن و رو سنگ و خواب سنگین است
چه شد که موی تو را پنبه، خرقه پشمین است
به نی سواری طفلان پرد هنوز دلت
کنون که وقت سواری بر اسب چوبین است
ترا نه فرصت حق گویی است و حق بینی
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۱
چو خیزی از سر شهرت سریر سلطانی است
چو نام حلقه شود، خاتم سلیمانی است
چه تن به بستر دولت دهی؟ که عاقل را
به دیده دولت بیدار، خواب شیطانی است
به چر خ سوده، سر قصر دولتی هرجا
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۴
ز بسکه قوت جذب نگاه با آن روست
بهر که حرف زنم، روی گفت و گو با اوست
گرش بود نظری، با سگان درگه خویش
نگنجدم دگر از شوق، استخوان در پوست
بنای حسن ز اول نهاده اند بناز
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۶
خرام ناز تو، معمار شهر ویرانیست
نگاه، مفتی آیین نامسلمانیست
ز شیوه های تو ای شاه ملک استغنا
کسی که ملتفت ماست، چین پیشانیست
عجب نباشد، اگر گشته چشم دلها سیر
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۹
کریم اوست که منت در آب و نانش نیست
فقیر دیده ور آنکس که چشم آتش نیست
مکن سرای بزرگان سراغ، ای حاجت
که هست نام بزرگی، ولی نشانش نیست
بر اهل فقر نباشد تحکمی کس را
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۲
دمی بشمع کرامت، چو تندی خو نیست
خطی بحرف سعادت چو چین ابرو نیست
بهای گوهر مردم بود بآب حیا
بفرق خاک کسی را که آب دررو نیست
زمغز پوچ بود پیش مرد آزاده
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۴
خوشا سراب که، پا از عدم برون نگذاشت
قدم چو موج، درین بحر نیلگون نگذاشت
از آن جرس زته دل همیشه نالان است
که پا زحلقه دلبستگی برون نگذاشت
بس است بر جگر عقل داغ این معنی
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۲
به غیر معنی رنگین، مجو ز ما میراث
به غیر رنگ چه میماند از حنا میراث؟
ندیده نقش کس از پشت پا بره، چه عجب
ز اهل ترک نماید اگر بجا میراث؟
معاش زنده دلان را بقدر زندگی است
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۵
بآب سبزه، به جان تن، بود چه سان محتاج؟
به درد عشق بود دل صد آنچنان محتاج
سخنوری نتوان بی سخن شنو کردن
سخن به گوش بود بیش از زبان محتاج
بسی بود ز گدا احتیاج شاه افزون
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۵
نه من نمیروم آن شوخ را ببر گستاخ
که هم نمیرود از من باو خبر گستاخ
کجا ز حال دلم با خبر شود شوخی
که ناله ام نکند در دلش اثر گستاخ
ز سجده در او سرفراز تا شده است
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۶
پرید رنگ من، از می چو گشت جانان سرخ
حذر کنند چو پوشید جامه سلطان سرخ
مکن برنگ زنان روز و شب لب از پان سرخ
که مرد لب نکند جز بزخم دندان سرخ
فریب رنگ حنا چون زنان مخور، که چو شمع
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۷
چگونه سوی تن از شرم باز میگردد
کفی که بهر گرفتن دراز میگردد
جهان هستی، اگر هست این که من دیدم
چرا نفس چو فرورفت، باز میگردد
مکن بدشمن سرکش ملایمت که بشمع
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۶
بسرمه نرگس او الفت دگر دارد
دگر چه فتنه ندانم که در نظر دارد
چو تار زلف که از شانه اش فزاید حسن
ز بهله موی کمر جلوه دگر دارد
برحم خویش بگو تا کناره بگزیند
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۴
ز ما به خشم جهان دو رنگ میگذرد
صباح و شام به رنگ پلنگ میگذرد
توان ز عینک پیران به چشم دل دیدن
که تیر آه ضعیفان ز سنگ میگذرد
تمام عمر تو ای سادهدل ز نقش هنر
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۱
گلی تو، گل! نظر اما نمیتوانم کرد
ملی، دماغ تر اما نمیتوانم کرد
کنم بآتش فریاد، کوه را سیلاب
دل ترا خبر اما نمیتوانم کرد
ضرور گشته ز خود رفتنی مرا ز غمش
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۸
به جبهه چین ز غم روزیت خطا باشد
که چین جبهه، لب شکوه از خدا باشد
گشاد کار خود از بستگی طلب ای دل
که چشم کور در روزی گدا باشد
بزینت در و دیوار نیستم مائل
[...]