گنجور

 
واعظ قزوینی

ز ما به خشم جهان دو رنگ می‌گذرد

صباح و شام به رنگ پلنگ می‌گذرد

توان ز عینک پیران به چشم دل دیدن

که تیر آه ضعیفان ز سنگ می‌گذرد

تمام عمر تو ای ساده‌دل ز نقش هنر

به فکر جامه خوش‌طرح و رنگ می‌گذرد

به خون خویش نمودیم صلح با تو همان

زما چو تیر نگاهت به جنگ می‌گذرد

جهان ز نعمت درد تو گشته مالامال

همان معاش دل خسته تنگ می‌گذرد

بگیر بهره خود ای نهال باغ وجود

که آب عمر بسی بی‌درنگ می‌گذرد

فریب جلوه دنیا نمی‌خورم واعظ

اگرچه پر ز برم شوخ و شنگ می‌گذرد

 
 
 
بیدل دهلوی

ز سخت‌جانی من عمر تنگ می‌گذرد

شرار من به پر و بال سنگ می‌گذرد

جهان ز آبله‌پایان دل جنون دارد

ز گرد عجز مگو فوج لنگ می‌گذرد

چه لغزش است رقم‌زای خامهٔ فرصت

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه