گنجور

 
واعظ قزوینی

نه من نمیروم آن شوخ را ببر گستاخ

که هم نمیرود از من باو خبر گستاخ

کجا ز حال دلم با خبر شود شوخی

که ناله ام نکند در دلش اثر گستاخ

ز سجده در او سرفراز تا شده است

نمیزنم ز غمش دست خود بسر گستاخ

از آن زمان که قدمگاه خاک درگه اوست

سرشک پا نگذارد بچشم تر گستاخ

بخاطری که تویی، چون بخویش باز آید؟

به پیش یاد تو دل نیست این قدر گستاخ

ز جعد زلف تو هر تار موی در تابی است

ز شرم اینکه گذشت از بر کمر گستاخ

شده است از غم او تا فضای هستی پر

ز سنگ پا نگذارد برون شرر گستاخ

نه آنچنان دل واعظ دلیر و بی ادب است

که باغم تو کند دست در کمر گستاخ؟