گنجور

 
واعظ قزوینی

بآب سبزه، به جان تن، بود چه سان محتاج؟

به درد عشق بود دل صد آنچنان محتاج

سخنوری نتوان بی سخن شنو کردن

سخن به گوش بود بیش از زبان محتاج

بسی بود ز گدا احتیاج شاه افزون

که هست او به جهان، این به نیم نان محتاج

ز احتیاج خلاصند بی کس و کویان

ز خانه داری باشد بزه کمان محتاج

خموش را به سخنگو همین مزیت بس

که نیستند خموشان به همزبان محتاج

کشیدم آنچه من از منت خسان واعظ

مباد دشمن کس هم بدوستان محتاج

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode