گنجور

 
واعظ قزوینی

بهار ما، نفس سرد و، چشم گریان است

گل سر سبد سینه، داغ جانان است

ز بس که هر طرفم نوگلیست، در چشمم

برنگ خواب بهاری، نگه پریشان است

شود ز صحبت احباب، چشم دل روشن

چراغ غمکده ما صفای یاران است

مبند بر رخ یاران، در گشاد جبین

کلید روزی هر خانه، پای مهمان است

چه غم ز رزق؟ که در هر خرابه بدنی

تنوره دهن و، آسیای دندان است

کریم قیمت توفیق جود اگر داند

قبول کردن احسان، جزای احسان است!

رهی پی طلب رزق به ز نرمی نیست

برای شیر لب طفل به ز دندان است

هلاک کرد مرا فکر کارهای جهان

بدادم آنکه تواند رسید، نسیان است

شفا طلب ز دواها کنند واعظ لیک

شفای ما ز دعاهای دردمندان است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode