گنجور

 
واعظ قزوینی

خرام ناز تو، معمار شهر ویرانیست

نگاه، مفتی آیین نامسلمانیست

ز شیوه های تو ای شاه ملک استغنا

کسی که ملتفت ماست، چین پیشانیست

عجب نباشد، اگر گشته چشم دلها سیر

که دست زلف تو در کیسه پریشانیست

یکی ز خاک نشینان کوی تست مگر

که عطف دامن گردون ز صبح نورانیست

کشیده است مگر تیغ، کوه تمکینت

که آفتاب ز حیرت چو چشم قربانیست

میان ناز تو صبر ما مگر جنگ است

که باز چشم سخنگوی، در رجز خوانیست

مدان ز سیل بلا واعظ اضطراب مرا

تپیدن دل من در تلاش ویرانیست