گنجور

 
واعظ قزوینی

کریم اوست که منت در آب و نانش نیست

فقیر دیده ور آنکس که چشم آتش نیست

مکن سرای بزرگان سراغ، ای حاجت

که هست نام بزرگی، ولی نشانش نیست

بر اهل فقر نباشد تحکمی کس را

فتادگیست زمینی که آسمانش نیست

جهان ز صدرنشینی، به عالمی شده تنگ

خوشا خرابه درویش، کآستانش نیست

زمال، وسعت احوال منعمان بخیل

بود چو سفره گسترده یی که نانش نیست

ره سلوک ز پرگار یاد گیر، که او

نشد ز دایره بیرون و، در میانش نیست

جهان ز عشق پر است و، ز حرف عشق تهی

حکایتیست غم دل، که داستانش نیست

کسی که گلشن صنعش همیشه در نظر است

چه غم اگر ز جهان باغ و بوستانش نیست

جهاد نفس جهادی بود که غیر نگاه

بخویش از همه دزدیدنت، سنانش نیست

سمند نفس، سمندی بود که از تندی

بجز کشیدن دست از جهان،عنانش نیست

چگونه چاک نگردد ز غم دل واعظ

چو خامه جمله زبانست و، همزبانش نیست