گنجور

 
واعظ قزوینی

دمی بشمع کرامت، چو تندی خو نیست

خطی بحرف سعادت چو چین ابرو نیست

بهای گوهر مردم بود بآب حیا

بفرق خاک کسی را که آب دررو نیست

زمغز پوچ بود پیش مرد آزاده

سری که روز وشب از فکر حق بزانو نیست

زبحر غفلت دنیای درون ترا خطری

چوچار موجه خواب چهار پهلو نیست

که میکند نگه اکنون بروی فضل و هنر

درین زمانه نظر جز بچشم و ابرو نیست

درین زمانه بجا نیست اعتبار کسی

ندارد آینه رو، پشتش ار بپهلو نیست

جداست غیرت مردی و، خوی تند جدا

که طاق ابروی مردانه چین ابرو نیست

سخنوریست بتحریک دل مرا واعظ

بنان اگر نبود، خامه خود سخنگو نیست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode