گنجور

 
واعظ قزوینی

ز اهل جود، چه منت؟ دهنده یزدان است

نه نور خانه ز روزن، ز مهر تابان است

مراد خود زدر دوست کن طلب، کآنجا

کسی که نیست رهش، چوبدار و دربان است

بوقت مرگ، کریمی بزیر لب میگفت

خوش است داد و دهش، گرچه دادن جان است

چه به از این که شود از تو سیر، گرسنه‌ای

بجاست گر لب گندم همیشه خندان است!

ببند بار خود ای نخل، تا جوانی هست

که پنج روز دگر این بهار مهمان است

ز باغ، صحبت یاران بود غرض واعظ

که باغ ما و گل ما، جمال یاران است

 
 
 
فانوس خیال: گنجور با قلموی هوش مصنوعی
امیر معزی

سدید ملک ملک عارض خراسان است

صفی دولت و مخدوم اهل دیوان است

پناه دین خدای و معین شرع رسول

عمر که همچو علیّ و صدیق و عثمان است

لقب سدید و صفی یافته است زانکه دلش

[...]

قوامی رازی

مدبری ملکی بر جهان جهانبان است

که هر چه گوئی از او صد هزار چندان است

احد صفت صمدی لم یلد و لم یولد

که پیک «و» نامه او جبرئیل و قرآن است

مقدری که خداوندی کرسی و عرش است

[...]

خاقانی

چه آفتی تو که کمتر غم تو هجران است

چه گوهری تو که کمتر بهای تو جان است

جهان حسن تو داری به زیر خاتم زلف

تو راست معجزه و نام تو سلیمان است

از آن زمان که تو را نام شد به خیره کشی

[...]

سعدی

هزار سختی اگر بر من آید آسان است

که دوستی و ارادت هزار چندان است

سفر دراز نباشد به پای طالب دوست

که خار دشت محبت گل است و ریحان است

اگر تو جور کنی جور نیست، تربیتست

[...]

همام تبریزی

وداع چون تو نگاری نه کار آسان است

هلاک عاشق مسکین فراق جانان است

نگر مفارقت جان ز تن چگونه بود

به جان دوست که هجران هزار چندان است

ز وصل خود نفسی پیش از آن که دور شوم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه