گنجور

 
واعظ قزوینی

ز اهل جود، چه منت؟ دهنده یزدان است

نه نور خانه ز روزن، ز مهر تابان است

مراد خود زدر دوست کن طلب، کآنجا

کسی که نیست رهش، چوبدار و دربان است

بوقت مرگ، کریمی بزیر لب میگفت

خوش است داد و دهش، گرچه دادن جان است

چه به از این که شود از تو سیر، گرسنه‌ای

بجاست گر لب گندم همیشه خندان است!

ببند بار خود ای نخل، تا جوانی هست

که پنج روز دگر این بهار مهمان است

ز باغ، صحبت یاران بود غرض واعظ

که باغ ما و گل ما، جمال یاران است