گنجور

 
واعظ قزوینی

دل تو آهن و رو سنگ و خواب سنگین است

چه شد که موی تو را پنبه، خرقه پشمین است

به نی سواری طفلان پرد هنوز دلت

کنون که وقت سواری بر اسب چوبین است

ترا نه فرصت حق گویی است و حق بینی

زبان و چشم ز بس خودستا و خودبین است

دلی که درد ندارد، براحت ارزانی

سری که شور ندارد، سزای بالین است

چگونه لب به سخن واشود در آن محفل؟

که نیست نیم سخن فهم و، صد سخن چین است

چو آفتاب مکن ذره یی ز گرمی فوت

که خصم تند خنک روی، شیر برفین است

مدار صحت ما، با گذشتگان گذرد

که پاس دوستی امروز رسم پیشین است

ز یاد مرگ بود بر تو تلخ آب حیات

از آن جبین تو واعظ همیشه پرچین است