گنجور

 
واعظ قزوینی

چو خیزی از سر شهرت سریر سلطانی است

چو نام حلقه شود، خاتم سلیمانی است

چه تن به بستر دولت دهی؟ که عاقل را

به دیده دولت بیدار، خواب شیطانی است

به چر خ سوده، سر قصر دولتی هرجا

کشیده گردن و در انتظار ویرانی است

دهد ضعیف نوازی، جلای دیده دل

به حال مور نظر، سرمه سلیمانی است

طریق صحبت اهل زمانه گر این است

ز هم چو ریخته شد اجتماع، مهمانی است

علایق، از ره دین، پای بند سالک نیست

نه رشته مانع در ثمین ز غلتانی است

حصار امن و امان چیست؟ عزلت از مردم

ز خلق قطع نظر، خویش را نگهبانی است

به جهل خویش بکن اعتراف و، دانا باش

که افتخار بدانش،دلیل نادانی است

ز یاد مرگ نشد آب و، چین به جبهه نزد

دل چو سنگ سیاهت چه سخت پیشانی است

نشسته بر در خلقی، همیشه بهر طمع

به رتبه شاهی و، شغلت ولیک دربانی است

کلام چون شکرت، شور آورد واعظ

مدار کلک تو، زان رو بدست افشانی است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode