گنجور

 
واعظ قزوینی

زکام اینکه فرو ریزدم، نه دندان است

که در ثنای جوانی، زبان درافشان است

مرا که لذت معنی است، قوت روح مدام

بکام گوهر لفظم، بجای دندان است

مباش غره، که هرروز بر سر دگری است

بفرق بال هما، چون کلاه، مهمان است

دل از هوس نرهد، بی نگاه عبرت چشم

ستون خلوت سلطان، ز چوب دربان است

ز پای تا به سر، اندیشه سراپا چند؟

ترا که سر به گریبان و، پا به دامان است

عطا بسائل مبرم، کجا کند رغبت؟

که روی سخت گدا، سد راه احسان است

چه غم، نباشد اگر طاق خانه پرچینی

که جای چینی درویش، طاق نسیان است

چگونه بر دل عاشق غمش گران باشد؟

ک درد دوست، بجان گر خرند ارزان است

جهان ز تو شده هموار و، خویش ناهموار

نهاد سخت تو واعظ مثال سوهان است