سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۹
بتا هلاک شود دوست در محبت دوست
که زندگانی او در هلاک بودن اوست
مرا جفا و وفای تو پیش یکسان است
که هر چه دوست پسندد به جای دوست نکوست
مرا و عشق تو گیتی به یک شکم زادهست
[...]

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۱
سفر دراز نباشد به پای طالب دوست
که زنده ابدست آدمی که کشته اوست
شراب خورده معنی چو در سماع آید
چه جای جامه که بر خویشتن بدرد پوست
هر آن که با رخ منظور ما نظر دارد
[...]

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۸
صباح بر سرم آمد خیالِ طلعتِ دوست
چنان نمود مثالم که خود معاینه اوست
خیال بین که مرا بر خیال میدارد
من آن نیام که بدانستمی خیال از دوست
چنان ز خویش برفتم که در تصرّفِ من
[...]

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۹
بس است مونسِ جانم خیالِ طلعتِ دوست
که قانعم به خیالش ببین که رخ چه نکوست
به هر چه در نگرم رویِ دوست میبینم
مگر به دیده درون است بل که دیده خود اوست
نسیمِ دوست رساند به من صبا هر شب
[...]

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۰
که باشد آنکه ترا بیند و ندارد دوست
بدت مباد کَت از پای تا به فرق نکوست
کس آدمی به چنین لطفِ طبع نشنیدهست
ندانم این که تو داری چه سیرت است و چه خوست
به گوشهای بنشین تا بلا نینگیزی
[...]

ابن یمین » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ١٩٠
یکیست فاضل و دانا اصیل و پاک نسب
ولیک هیچ کسش در جهان ندارد دوست
یکیست ناکس و بد اصل و بد رگ و مردود
بهر کجا که رود صدهزارش نیکو گوست
سئوال کردم ازین سر ز پیر دانائی
[...]

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۵
درون، ز غیر بپرداز و ساز، خلوت دوست
که اوست، مغز حقیقت، برون از همه پوست
دویی میان تو و دوست هم ز توست، ار نی
به اتفاق دو عالم یکی است، با آن دوست
تو را نظر همگی بر خود است و آن هیچ است
[...]

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۰ - استقبال از سعدی
فراغتیست مرا از جهان و هرچه در اوست
چه باک دارم از اندیشههای دشمن و دوست
مرا اگر چو سخن خلق در دهان گیرند
غریب نیست صدف دایماً پر از لولوست
کسی که از بد و نیک زمانه دست بشست
[...]

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۸
سرِ ارادتِ ما و آستانِ حضرت دوست
که هر چه بر سرِ ما میرود ارادتِ اوست
نظیرِ دوست ندیدم اگر چه از مَه و مِهر
نهادم آینهها در مقابلِ رخِ دوست
صبا ز حالِ دلِ تنگِ ما چه شرح دهد؟
[...]

نسیمی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۴۷
بیار باد صبا شمه ای ز طره دوست
که آفتاب جهانتاب زیر سایه اوست
کجایی ای صنم چین! که اشک دیده من
به جست و جوی وصالت همیشه در تک و پوست
به بوی زلف تو جان می دهد نسیم صبا
[...]

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۹
بیار جان طلب کار را بحضرت دوست
ببین که با همه ذرات کون رو در روست
قلم برندی ما رفته است روز ازل
جزع چه سود کند؟ چون رقم چنین زد دوست
مرا ز خم تو یک جرعه ای تمام بود
[...]

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۴
نمی توان خبری دادن از حقیقت دوست
ولی ز روی حقیقت حقیقت همه اوست
بیا، که وصف جمال تو می رود، بشنو
بیا، که قصه صاحبدلان بوجه نکوست
با بروت نتوان کرد اشارتی، که مدام
[...]

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۸۸
تو را ز دوست بگویم حکایت بی پوست
همه ازوست و گر نیک بنگری همه اوست
جمالش از همه ذرات کون مکشوف است
حجاب تو همه پندارهای تو بر توست
ازوست جمله بد و نیک لیک هرچه بد است
[...]

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۱
چراغ عشق من افروخت شمع خلوت دوست
فروغ معنی من زنور طلعت اوست
مرا که گفت و شنید فرشته پروا نیست
چه جای دردسر ناصحان بیهده گوست
بلاست دل بتو دادن قیاس عقل اینست
[...]

فصیحی هروی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۵ - در گلایه و پوزش
زهی فصیح زبانی که طبع نیر تو
فروغ پنجه خورشید فضل را نیروست
از آن به خسرو ثانی مخاطبی که مدام
دل تو آینه طوطیان شیرینگوست
مکش ز چرخ مقوس به زورمندی دست
[...]

فصیحی هروی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۶ - درستایش مشرقی و عذرخواهی از او
زهی ز مشرق طبع تو آفتاب خجل
که هر چه زاده این مشرقست بهتر ازوست
تواضعیست ز تو مشرقی وگرنه سپهر
فسرده غنچه پر گرد و خاک این مینوست
چو لب به شعرگشایی ز فیض شادابی
[...]

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۴
ز بسکه قوت جذب نگاه با آن روست
بهر که حرف زنم، روی گفت و گو با اوست
گرش بود نظری، با سگان درگه خویش
نگنجدم دگر از شوق، استخوان در پوست
بنای حسن ز اول نهاده اند بناز
[...]

جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۵
همین نه مصرع موزون تراقد دلجوست
که خط پشت لبت حسن مطلع ابروست
شب فراق تو خوناب اشک سیلابی است
که کبک را به سر کوهسار تا زانوست
به جنبش مژه چشمت گشود عقدهٔ دل
[...]

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۸
مرا سزد که نگنجم چو غنچه اندر پوست
که برشکفت به باغ دلم گل رخ دوست
به ناف آهوی چین اندر است نافه مشک
تو را لطیمه عنبر ملازم آهوست
کناره میکند از چشم تر سهیسروم
[...]

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۰
مجوی چشمه حیوان به جان طلب لب دوست
نه خضر زنده آب بقاست زنده اوست
زشب که بس بسرم کوفت نوبتی فراق
دهل صفت نبود هیچ مغزم اندر پوست
مرا که سینه بود وقف غمزه ترکان
[...]
