ناصر بخارایی » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۸
دود دل آتش پنهان مرا پیدا کرد
راز سر بستهٔ گل باد صبا رسوا کرد
سبزهٔ خط تو تا بر لب شیرین بدمید
همچو فرهاد دلم را هوس صحرا کرد
همت من همه بر قامت و بالای شماست
[...]

ناصر بخارایی » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۹
پیر ما خرقهٔ خود در گرو صهبا کرد
خویش را باز به پیرانه سری رسوا کرد
در همه دیر کسی نیست به قلاشی ما
تا کدام اهل دل از لطف نظر در ما کرد
بندهٔ قامت سروم که اگر برگ نداشت
[...]

ناصر بخارایی » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۳
عشق پیدا شد و این راز نهان نتوان کرد
چون عیان است دگر هیچ بیان نتوان کرد
میرود دلبرم از پیش و روان در پی او
چه بود جان گرامی که روان نتوان کرد
از لطافت به رخش از نظر ماست نشان
[...]

ناصر بخارایی » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۹
یا رب آن سرو روان تازه گلی بار آورد
باغبان بین که چنین نخل به بازار آورد
صد چو من گوشهنشین را به دم خرم گل
جان فشان، دستزنان بر در خمّار آورد
سنبل آویخت ز سر و گل دامی بنهاد
[...]

ناصر بخارایی » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۴
هر زمان آتش تو در دل یاری گیرد
شیرگیر آهوی چشم تو شکاری گیرد
دل ما کرد قراری که نیاید به قرار
مگر آن روز که زلف تو قراری گیرد
هر شبم تا سحر از ناله نمیآید خواب
[...]

ناصر بخارایی » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۵
بخت کو تا نظر لطف به کار اندازد
دست من گیرد و در گردن یار اندازد
وقت آن است که بحر کرمت موج زند
کشتی هستی ما را به کنار اندازد
پای بوس تو نیابم مگر آنگه که صبا
[...]

ناصر بخارایی » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۹
گر به خونریزی آن ترک ختا برخیزد
چه صواب آید و آنگه چه خطا برخیزد
قاصدی نیست که آرد خبر دوست به دوست
مگر این دوستی از دست صبا برخیزد
دیده از نور تجلی بنماید دیدار
[...]

ناصر بخارایی » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۱
هر که مردانه به عشق از سر جان برخیزد
در نخستین قدم از هر دو جهان برخیزد
در قیامت که به بوی تو شود جان زنده
تنم از جان به وفای تو روان برخیزد
چون سر از خاک برآرم گل رویت بینم
[...]

ناصر بخارایی » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۵
من و مسجد همه دانند که تهمت باشد
کار هر طایفه باید که به نسبت باشد
من گدایم، به عبادت نخرم باغ بهشت
در عطائی که بها رفت چه منت باشد
زهد کی کردم و چون رفت، بر این نیست گواه
[...]

ناصر بخارایی » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۶
گر سرم خاک شود در کف پایت باشد
ور تنم گرد بود، گرد هوایت باشد
دل من هست برای تو، برای خود نیست
جان فدا باد دلی را که برایت باشد
در دل تنگ من ار جای کنی، جایت هست
[...]

ناصر بخارایی » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۳
دیده باید که در او صورت یاری باشد
ور نه بی وَرد رخش هر مژه خاری باشد
ما صبوریم، تو هر جور که میخواهی کُن
عاقبت روزِ شمار است و شماری باشد
زار نالم چو نی از دست فراقت یارا
[...]

ناصر بخارایی » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۴
روزم از غصه سیه گشت و شبم پیدا شد
عجبم رفت کنون، بلعجبم پیدا شد
من خود از دردسر هجر به افغان بودم
گرمی دل اثری کرد و تبم پیدا شد
بودم از بی ادبی همدم مستان چو رباب
[...]

ناصر بخارایی » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۶
هر که بر ابروی و چشمت نگران خواهد شد
عاقبت کشتهٔ آن تیر و کمان خواهد شد
اگر آن روی دلارای نخواهی پوشید
فتنهٔ عالم و آشوب جهان خواهد شد
حلقهای گر ز سر زلف سیه بگشائی
[...]

ناصر بخارایی » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۲
ای که از چشم خوشت رنج دلم افزون شد
دل بیمار مرا هیچ نپرسی چون شد
گل صدبرگ توئی در چمن حُسن امروز
ورق چهره ز خوناب جگر گلگون شد
از سر کوی تو بیرون نتوانیم شدن
[...]

ناصر بخارایی » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۳
سخن زلف تو گفتم نفسم مشکین شد
صفت لعل تو کردم دهنم شیرین شد
ذوق فرهاد کم از لذت پرویز نبود
که همه تلخی کامش ز لب شیرین شد
پیش ازین راهبر اهل سعادت بودم
[...]

ناصر بخارایی » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۷
یوسف دل ز زنخدان تو در چَه شد
خضرِ جان در ظُلمات خط تو گُمره شد
دی اگر سرو بُد، امروز قدت طوبیٰ گشت
پار استاره بُد، امسال جمالت مَه شد
دوش در گلشن روی تو صبا گُل میچید
[...]

ناصر بخارایی » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۳
نتواند که ز خط تو سوادی خواند
هرکه یک حرف سپیدی ز سیاهی داند
من سرگشته چو سر بر خط حُکمت دارم
خامهوارم خط تو چند به سر گرداند
آتشی در دلم از روی تو افروخته است
[...]

ناصر بخارایی » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۴
بلبلان در چمن، ای دل به خروش آمدهاند
ز آتش لاله دگر باره به جوش آمدهاند
شاهدان در چمن از لؤلؤ لالای سحاب
چهره آراسته و حلقه به گوش آمدهاند
زاهدانی که چو من گوشه نشین میبودند
[...]

ناصر بخارایی » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۷
دوش مستان بگذشتند و صلائی کردند
درد دل را ز می پخته دوائی کردند
نوبت شیفتگی بر در میخانه زدند
خطبهٔ عشق تو ایوان سرائی کردند
مطرب آوازه در انداخت که شاهان جهان
[...]

ناصر بخارایی » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۳
دلم از جام غمت نیش بلا نوش کند
همه را درد و مرا درد تو بیهوش کند
چون به پیشت نکنم ناله؟ که بلبل در باغ
این محال است که گل بیند و خاموش کند
کامم از شهد شهادت، لب تو شیرین کرد
[...]
