گنجور

 
ناصر بخارایی

هر زمان آتش تو در دل یاری گیرد

شیرگیر آهوی چشم تو شکاری گیرد

دل ما کرد قراری که نیاید به قرار

مگر آن روز که زلف تو قراری گیرد

هر شبم تا سحر از ناله نمی‌آید خواب

تا نباید که تو را نالهٔ زاری گیرد

رنگ زرد از دل خود غنچه به شبنم می‌شست

لاجرم هر ورقی نقش نگاری گیرد

گر ز عالم روم آشفته،‌ کنم ناله چو آب

گر ز ما قامت سرو تو کناری گیرد

من چو صفرم که رقم هست و نیاید به شمار

یا چو مسطر که نه خط است و شماری گیرد

پردهٔ گل بدرد بلبل چون گل برود

روز و شب نعره زنان دامن خاری گیرد

خاک ناصر مبر ای باد صبا بر درِ یار

تا نباید که درِ دوست غباری گیرد