گنجور

 
ناصر بخارایی

دوش مستان بگذشتند و صلائی کردند

درد دل را ز می پخته دوائی کردند

نوبت شیفتگی بر در میخانه زدند

خطبهٔ‌ عشق تو ایوان سرائی کردند

مطرب آوازه در انداخت که شاهان جهان

منزل امروز به مأوای گدائی کردند

خرقهٔ زهد به یک ساغر می کس نخرید

در خرابات به هر جا که بهائی کردند

مست و دیوانه ز میخانه به گلزار شدند

همدمی با گذر باد صبائی کردند

بزم را ساقی و می زینت و زیبی دادند

باغ را بلبل و گل برگ و نوائی کردند

گاه کام دل خود بر لب ساقی دیدند

گاه صد عیش به بوسیدن ماهی کردند

گاه از بانگ نی آشفته و سرمست شدند

چون بدیدند همه برباد هوائی کردند

جامهٔ ناصر شوریده به جامی دادند

دفترش رهن رباب و دف و نائی کردند