گنجور

 
ناصر بخارایی

دلم از جام غمت نیش بلا نوش کند

همه را درد و مرا درد تو بیهوش کند

چون به پیشت نکنم ناله؟ که بلبل در باغ

این محال است که گل بیند و خاموش کند

کامم از شهد شهادت، لب تو شیرین کرد

چون کسی شکر شکر تو فراموش کند

آنکه از ازرق زرق است بر او رنگ دروغ

از درون قلب سیاه است که روپوش کند

چارچوب تن خود گر نکنی خاکستر

دیگ سودای تو کی ز آتش دل جوش کند

یار در پهلوی اغیار، زهی ظلم صریح

حیف گل را که چنان خار در آغوش کند

گوهر نظم تو ناصر که ز بحر غیب است

هرکه بشناخت به زر گیرد و در گوش کند