گنجور

 
ناصر بخارایی

عشق پیدا شد و این راز نهان نتوان کرد

چون عیان است دگر هیچ بیان نتوان کرد

می‌رود دلبرم از پیش و روان در پی او

چه بود جان گرامی که روان نتوان کرد

از لطافت به رخش از نظر ماست نشان

تیره گردد به رخ ماه، نشان نتوان کرد

زاهد صومعه را بر در هر میکده سر

سود باید که همه وقت زیان نتوان کرد

چشم و ابروی تو چاک دل ما دوخت به تیر

عالمی خسته به آن تیر و کمان نتوان کرد

چند دشنام دهد پیش تو ما را دشمن

نیست تسبیح، خود این ورد زبان نتوان کرد

گر ببندی تو به خونریزی ناصر شمشیر

از میان تو به شمشیر کران نتوان کرد