گنجور

 
ناصر بخارایی

نتواند که ز خط تو سوادی خواند

هرکه یک حرف سپیدی ز سیاهی داند

من سرگشته چو سر بر خط حُکمت دارم

خامه‌وارم خط تو چند به سر گرداند

آتشی در دلم از روی تو افروخته است

آب چشمم برود آتش دل بنشاند

همه دردسرم از دست خود است، ای ساقی

بده آن باده که از دستِ خودم بستاند

گل به روی تو نماند که ندارد نوری

ماه می‌ماند و چیزیش بدان می‌ماند

آیتی‌ام شده در شأن مَحبت نازل

چه عجب زانکه براندست مرا می‌خواند

دل ناصر که ز سوز غم تو دریا شد

در خروش آمد و چون آب سخن می‌راند