گنجور

 
ناصر بخارایی

دیده باید که در او صورت یاری باشد

ور نه بی وَرد رخش هر مژه خاری باشد

ما صبوریم، تو هر جور که می‌خواهی کُن

عاقبت روزِ شمار است و شماری باشد

زار نالم چو نی از دست فراقت یارا

زر و زوری نبود، نالهٔ زاری باشد

نقش بالای تو در دیده نشاندیم، دریغ

نه درختی‌ست کز او فایدهٔ باری باشد

با تو بودیم شبی، صبح جدائی بدمید

دور مستی به کران رفت و خماری باشد

جان گران است، به کویش مبر ای باد صبا

که تو را بر دل از این سوخته باری باشد

از خم زلف تو ناصر نکشد سر ز خطت

هر کجا گنج بود زحمت ماری باشد