گنجور

 
ناصر بخارایی

بخت کو تا نظر لطف به کار اندازد

دست من گیرد و در گردن یار اندازد

وقت آن است که بحر کرمت موج زند

کشتی هستی ما را به کنار اندازد

پای بوس تو نیابم مگر آنگه که صبا

ببرد خاکم و در راهگذار اندازد

گشته‌ام کشتهٔ‌ چشم تو که آن سخت کمان

به یکی تیر چو من صید هزار اندازد

غمزه‌اش بر دلم انداخت خدنگی و هنوز

نگران است دل من که دوبار اندازد

تا گل روی تو در خواب بینم هر شب

هجر تو بستر من بر سر خار اندازد

گفت ناصر به من آن دوست نینداخت نظر

دوست هر جا نظر خویش چه کار اندازد