گنجور

 
ناصر بخارایی

سخن زلف تو گفتم نفسم مشکین شد

صفت لعل تو کردم دهنم شیرین شد

ذوق فرهاد کم از لذت پرویز نبود

که همه تلخی کامش ز لب شیرین شد

پیش ازین راهبر اهل سعادت بودم

رهزنم صوت مُغنی و می رنگین شد

نتوان داشت ز عهد تو دگر چشم وفا

که به عهد تو جفا رسم و ستم آئین شد

ماه بر گرد خود از طرهٔ شب پَرچین بست

چون سر زلف تو از باد صبا پُر چین شد

بر بساط تو پیاده بنهادم رخِ زرد

بار گیر هنرم اسب سعادت زین شد

دل ناصر که کشیدی سر رفعت بر چرخ

رفت در طرهٔ مشکین تو و مسکین شد