گنجور

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۰

 

هر که را بوئی از آن طرهٔ پرچین‌ آمد

فارغ از مشک ختا و ختن و چین‌ آمد

آب و رنگ رخ یار است که در باغ عیان

از گل و لاله و از سنبل و نسرین‌ آمد

چکنم گر نشوم کافر عشقش که مرا

[...]

صغیر اصفهانی
 

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۹

 

زلف از شانه بروی چو قمر میریزد

یا که بر برگ سمن سنبل تر میریزد

هر دلی کی هدف ناوک نازش گردد

غمزه اش خون دل اهل نظر میریزد

گر نقاب افکند از روی جود آنزهره جبین

[...]

صغیر اصفهانی
 

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۳

 

سر عشقت بدل خسته نهان خواهم کرد

ور زند دم بکسی قطع زبان خواهم کرد

دل و دین تاب و توان صبر و شکیبا تن و جان

همه ایثار تو ایجان جهان خواهم کرد

تا بماند به جهان نام و نشانی از من

[...]

صغیر اصفهانی
 

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۶

 

چون بدل ناوک آن شوخ پری زاد‌ آمد

شست او را ز دل آواز مریزاد‌ آمد

دوش می‌گفت که با آتش عشقم چونی

ای عجب از من دل سوخته اش یاد‌ آمد

ای پری رو که تنت هست بنرمی چو حریر

[...]

صغیر اصفهانی
 

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۸

 

ایدل این شوخ پریوش که چنین میگذرد

باخبر باش که غارتگر دین میگذرد

این صنم عمر عزیز است مگر یا شب وصل

یا مگر عهد شباب است چنین میگذرد

در کمینم که ببوسم لب لعلش آری

[...]

صغیر اصفهانی
 

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۱

 

هر زمان زلف چو زنجیر توام یاد آید

دل دیوانه‌ام از غصه به فریاد آید

کبک قد تو مگر دیده که در طرف چمن

خنده اش بر قد سرو قد شمشاد آید

ز آه من روی تو افروخته گردد آری

[...]

صغیر اصفهانی
 

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۳

 

یار بی پرده عبث پرده ز عارض نگشاید

رونما جان طلبد تا ندهی رخ ننماید

از وفا نام مبر در بر آن شوخ که با وی

هر چه مهر تو شود بیش جفایش بفزاید

لاف از عقل و دل و دین بر آن مه نتوان زد

[...]

صغیر اصفهانی
 

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۴

 

اگر از عشق به طور دلت اشراق آید

ارنی گوی تو را انفس و آفاق آید

نه عجب باشد اگر خرمن گردون سوزد

برق آهی که برون از دل عشاق آید

ایکه مشتاق نیی بهره ز دیدارت نیست

[...]

صغیر اصفهانی
 

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۸

 

تیر رستم چو خدنک مژه ات تیز نبود

تیغ او چون خم ابروی تو خونریز نبود

ز آنچه گفتیم و شنیدیم حدیثی الحق

چون حدیث سر زلف تو دلاویز نبود

چه بلایی تو که هرگونه بلا را بجهان

[...]

صغیر اصفهانی
 

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۹

 

بندهٔ پادشهی باش که درویش بود

پا بدنیا زده و عاقبت اندیش بود

نیست هرگز خبری پیش ز خود باخبران

کانکه دارد خبری بی خبر از خویش بود

گر خدا می‌طلبی از دل درویش طلب

[...]

صغیر اصفهانی
 

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۰

 

همه صحبت ز فراق وز وصالش دارند

عمر خود صرف جهانی بخیالش دارند

همه جویندهٔ آن جان جهانند ولی

اهل دل بهره ز دیدار جمالش دارند

خم از آن قامت عشاق بود کاندر دل

[...]

صغیر اصفهانی
 

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۲

 

بعد مرگ ار بسرم آن بت طناز آید

عجبی نیست اگر جان بتنم باز آید

هر زمان دانهٔ خالش بخیالم گذرد

مرغ جان را بسر اندیشهٔ پرواز آید

ای عجب من طمع وصل زیاری دارم

[...]

صغیر اصفهانی
 

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۶

 

آنکه از دوری او دیدهٔ ما دریا بود

دور بودیم از او ما و خود او باما بود

سالها تشنه بماندیم و در این بود عجب

که ز ما یکدو قدم تا بلب دریا بود

پیش از آن کز حرم و دیر گذارند بنا

[...]

صغیر اصفهانی
 

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۷

 

غم عشقت نه همین قصد دل و جانم کرد

که ره عقل زد و رخنه به ایمانم کرد

مات خود ساخت مرا چون که بمعنی نگرم

آنکه در صورت زیبای تو حیرانم کرد

همچو پرگار که در دایره سرگردانست

[...]

صغیر اصفهانی
 

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۸

 

دل ز قید غمت ای دوست رها نتوان کرد

هست دردی غم عشقت که دوا نتوان کرد

میتوان دین و دل و عقل ز کف داد ولی

رشتهٔ زلف تو از دست رها نتوان کرد

تا دل جام نشد خون به لبانت نرسید

[...]

صغیر اصفهانی
 

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۰

 

ندهی کام مرا از لب خندان تا چند

تشنه مانم بلب چشمه حیوان تا چند

ای که هر بی سرو سامان ز تو سامانی یافت

نکنی یاد من بی سر و سامان تا چند

بارها عهد به بستی و شکستی همه را

[...]

صغیر اصفهانی
 

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۳

 

ساقی از رطل گران دوش سبکبارم کرد

تهی از خویش به یک ساغر سرشارم کرد

کاش از این زودتر‌ام وختی استاد مرا

پیشهٔ عشق که وارسته ز هر کارم کرد

عجب از صورت زیبای تو ای معنی حسن

[...]

صغیر اصفهانی
 

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۴

 

کس از آن زلف و از آن خال نیارد دم زد

که یکی راه ز شیطان و یکی ز آدم زد

خلق از مؤمن و کافر همه مفتون ویند

غمزه اش راه دل محرم و نامحرم زد

عقل بگذاشت بسی قاعده در کار ولی

[...]

صغیر اصفهانی
 

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۵

 

اهل دل بر در دل حلقه چو رندانه زدند

نه در کعبه دگر نی در بتخانه زدند

می و میخواره و ساقی همه دیدند یکی

عارفان از می‌توحید چو پیمانه زدند

عاشقان پا بسر جان بنهادند آنگاه

[...]

صغیر اصفهانی
 

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۷

 

شاه اورنگ نشین فکر جهانی دارد

و آن به ره خفتهٔ مسکین غم نانی دارد

درد تو از تو و درمان تو درتست بلی

نکته دریاب سخن ارزش جانی دارد

غم ز تاخیر اجابت چه خوری گاه دعا

[...]

صغیر اصفهانی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
sunny dark_mode