گنجور

 
صغیر اصفهانی

دل ز قید غمت ای دوست رها نتوان کرد

هست دردی غم عشقت که دوا نتوان کرد

میتوان دین و دل و عقل ز کف داد ولی

رشتهٔ زلف تو از دست رها نتوان کرد

تا دل جام نشد خون به لبانت نرسید

از تو بیخون جگر کام روا نتوان کرد

از فلک راستی و از دل من صبر و قرار

وز نکویان طمع مهر و وفا نتوان کرد

به ره کعبه ز پا رو به ره عشق ز سر

زان که طی مرحلهٔ عشق به پا نتوان کرد

در حقیقت چو ببینی دل و دلدار یکیست

آری از یکدگر این هر دو جدا نتوان کرد

این من و ما که تو بینی همه باشد ز فراق

ورنه در وصل حدیث از من و ما نتوان کرد

منعم از می مکن ای شیخ که با پیر مغان

کرده‌ام عهدی و آن عهد خطا نتوان کرد

اشک مظلوم کند خانهٔ ظالم ویران

در ره سیل بلی خانه بنا نتوان کرد

ای چراغ‌ امل افروخته غافل ز اجل

شمع روشن به ره باد صبا نتوان کرد

در صفا سعی نما تا به مقامی برسی

قرب حق درک جز از راه صفا نتوان کرد

غم عالم همه گر قسمت ما گشت صغیر

چه توان کرد که تغییر قضا نتوان کرد