گنجور

 
صغیر اصفهانی

آنکه از دوری او دیدهٔ ما دریا بود

دور بودیم از او ما و خود او باما بود

سالها تشنه بماندیم و در این بود عجب

که ز ما یکدو قدم تا بلب دریا بود

پیش از آن کز حرم و دیر گذارند بنا

دل من در خم زلف صنمی ترسا بود

دوش در خواب بدیدم که برآمد خورشید

اثرش دیدن رخسار تو مه سیما بود

فاش شد عشق نهانم همه جا در بر خلق

چکنم حال دل از رنگ رخم پیدا بود

لذت عمر کسی برد که همچون لاله

بچمن در همهٔ عمر قدح پیما بود

عزلت آن داشت که در دار جهان با تنها

تن او داشت همی انس و دلش تنها بود

سخن زاهد اگر در دل ما جا نگرفت

جای دارد که همه بیهده و بیجا بود

پیر میخانه بنازم که گدای در او

سینه اش مطلع نوریست که در سینا بود

سر من خاک ره آن که به سر دل من

پیشتر زانکه بگویم سخنی دانا بود

ملکا غره مشو مالک ملکی که تراست

گه فریدون و گه اسکندر و گه دارا بود

جام بگرفتی و دادی بعوض جامه صغیر

شادمان باش که سود تو در این سودا بود