گنجور

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۳

 

آنچه من می کشم از عشق تو مجنون نکشید

وانچه من دیدم ازین واقعه فرهاد ندید

آه ازان رمز و اشارت که میان من و تو

رفت صد گونه سخن بیمدد گفت و شنید

غنچه ی عیش من از گلشن جنت نشکفت

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۵

 

چون بدلسوزی من یار زبان تیز کند

بسخن پسته ی خندان شکر آمیز کند

گر دهان تلخی فرهاد بدآمد، شیرین

خنده بر انجمن عشرت پرویز کند

عقل را جادوی بابل کند از غایت شوق

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۷

 

چون بمیخانه رسیدی سخن دور گذار

دختر رز طلبیدی هوس حور گذار

بیشتر از می و معشوقه به عاشق نرسید

قصه ی روضه دقیقست بجمهور گذار

باز کن دیده ی بیدار در آیینه ی جام

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۹

 

دارم از غنچه ی لعل تو خطایی که مپرس

لطف و قهری که مگو، ناز و عتابی که مپرس

هر زمان سوخته ی داغ بهشتی صفتیست

دارم از دست دل خویش عذابی که مپرس

بیخود از پرتو خورشید رخش افتادم

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۴

 

از پی دل مرو و عاشق بی باک مباش

ما غم عشق تو داریم تو غمناک مباش

نیست چالاکتر از قد تو در گلشن حسن

از هوس مایل هر قامت چالاک مباش

ای تو خود مرهم ریش دل خونین جگران

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۸

 

عاشقانرا نه گل و باغ و بهارست غرض

همه سهلست همین صحبت یارست غرض

غرض آنست که فارغ شوم از کار جهان

ورنه در گوشه ی میخانه چکارست غرض

جان من بیجهت این تندی و بدخویی چیست

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۸

 

چند گردیم درین دیر کهن پیر شدیم

آنقدر بیهده گشتیم که دلگیر شدیم

کس ندیدیم که تلخی نشنیدیم ازو

گرچه با پیر و جوان چون شکر و شیر شدیم

هر کجا دیده ی امید گشودیم بصدق

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۷

 

بیتو شامی که چراغ طرب افروخته ام

یاد از شمع رخت کرده ام و سوخته ام

چاک خواهد شدن آخر دل من همچو انار

زین همه قطره ی خون کز غمت اندوخته ام

نتواند نفسی بود دلم بی غم عشق

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۶

 

هر دم اندیشه ی ان شوخ ستمکاره کنم

صورت او بخیال آرم و نظاره کنم

بسکه خون جگرم می شود از دیده روان

زهره ام نیست که یاد دل آواره کنم

دلم از رشک رقیبان تو صد چاک شود

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۸

 

دیده را فرش حریم حرمت ساخته ام

مردم دیده طفیل قدمت ساخته ام

اینکه از وصل توام غنچه ی امید شکفت

گل آنست که با داغ غمت ساخته ام

تا خطت بر ورق لاله زد از مشک رقم

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۵

 

هر دم آرایش آن عارض چون گل کشدم

گه در گوش گهی رشته ی کاکل کشدم

از تجمل نکند بر من درویش نگاه

آه از آنروز کزین ناز و تجمل کشدم

نتوان دید که زلفش دگری باز کند

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۶۷

 

روز از روز زبونتر کندم گردون بین

بخت فیروز نگر طالع روز افزون بین

در رهم نیشتری خاست زهر قطره ی اشک

اثر دیده ی گریان و دل پر خون بین

ایکه از لیلی گمگشته نشان می طلبی

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۹۹

 

نیست یکدم که نه با ناله و فریادم ازو

تا چه کردم که بدین روز بد افتادم ازو

آنکه نزدیکتر از جان عزیزست بمن

کی تواند که نیاید نفسی یادم ازو

می شوم محو چو رو می دهم گریه ی شوق

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳۴

 

تا کی ای غنچه دهن گوش بهر پند کنی

سخنی گو که زبان همه را بند کنی

وقت آن شد که در آیی ز ره مهر و وفا

تا بکی جور نمایی و جفا چند کنی

چشم دارم که کشی جام و مرا جرعه دهی

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳۶

 

ای حدیثت شکر ناب چه شیرین‌سخنی

که به شیرینی گفتار شکر می‌شکنی

می.توان دید ز لطف بدنت جوهر جان

جان من باد فدای تو چه نازک‌بدنی

چاک زد پیرهن از رشک قبای تو چو گل

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۵۳

 

یاد داری که دلم را بجفا خون کردی

مست بودی چه بجان من مجنون کردی

بر سرم شب همه شب جنگ رقیبان تو بود

در میان آمدی و عربده افزون کردی

عاشق امروز بخون دل خود دست زند

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵ - تا جهان بحر و سخن گوهر و انسان صدفست

 

تا جهان بحر و سخن گوهر و انسان صدفست

گوهر بحر سخن مدحت شاه نجفست

والی ملک عرب سرور اشراف قریش

آنکه تشریف قدومش دو جهان را شرفست

شمع جمعست چو در گوشه ی محراب دعاست

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۷ - در منقبت سبطین علیهماالسلام و مدح شاه اسمعیل صفوی

 

تا بآیینه دل طوطی جان در سخنست

همدم جان و دلم ذکر حسین و حسنست

آن دو خورشید جهانتاب که از روی شرف

نور هر یک سبب روشنی جان و تنست

سبزه ی نار خلیلست خط سبز حسن

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۳ - در مدح تاج الفقراء شاه حسن

 

این چه مجلس چه بهشت این چه شریف انجمنست

که چو اقصای حرم قبله گه مرد و زنست

جنت عدن ز بس معنی انهار و عیون

رشک صد گلشن آزاد ز سرو و سمنست

معنی آیت نورش چمن لاله و گل

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۷ - بندهٔ همت او باش فغانی که ز جود

 

بندهٔ همت او باش فغانی که ز جود

هرچه گوید همه را بخشد و منت ننهد

یا نگوید که به سائل بدهم صد درهم

یا چو آرد به زبان جهد کند تا بدهد

بابافغانی
 
 
۱
۲
۳
sunny dark_mode