گنجور

 
بابافغانی

تا کی ای غنچه دهن گوش بهر پند کنی

سخنی گو که زبان همه را بند کنی

وقت آن شد که در آیی ز ره مهر و وفا

تا بکی جور نمایی و جفا چند کنی

چشم دارم که کشی جام و مرا جرعه دهی

ساغر عیش مرا پر شکر و قند کنی

هوس کشتن من کن که بود غایت لطف

که بدین شیوه مرا خرم و خرسند کنی

ای صبا گر بگشایی گرهی زان خم زلف

رشته ی جان بسر او بچه پیوند کنی

بنده ی پیر مغان باش که در مجلس انس

عیش جاوید ز الطاف خداوند کنی

لذت عمر همینست فغانی که مدام

وصف جان بخشی آن لعل شکر خند کنی