گنجور

 
بابافغانی

ای حدیثت شکر ناب چه شیرین‌سخنی

که به شیرینی گفتار شکر می‌شکنی

می.توان دید ز لطف بدنت جوهر جان

جان من باد فدای تو چه نازک‌بدنی

چاک زد پیرهن از رشک قبای تو چو گل

هر سهی‌قد که علم بود به گل پیرهنی

جان من یک نفس از ذکر لبت غافل نیست

هم تویی واقف این حال که در جان منی

می‌شوی یار رقیبان جفاکار مدام

فتنه در انجمن اهل وفا می‌فگنی

می‌کشد غصه هجرم چه دهی مژده وصل

این بشارت به کسی ده که بود زیستنی

آه جانسوز، فغانی ز دل گرم مکش

دم نگه دار که بر جان خود آتش نزنی