گنجور

 
بابافغانی

نیست یکدم که نه با ناله و فریادم ازو

تا چه کردم که بدین روز بد افتادم ازو

آنکه نزدیکتر از جان عزیزست بمن

کی تواند که نیاید نفسی یادم ازو

می شوم محو چو رو می دهم گریه ی شوق

آه ازین سیل که ویران شده بنیادم ازو

نیست بر مرحمت و لطف کسم هیچ نظر

چشم دارم که رسد خنجر بیدادم ازو

دید بزم من و دامن بچراغم زد و رفت

رفت بر باد فنا منزل آبادم ازو

در دلم از شکرستان تو شوریست مدام

این چه شیرینی و شکلست که فرهادم ازو

داشت بر آتشم آن شمع و نیامد ببرم

داغ داغست فغانی دل ناشادم ازو