گنجور

 
بابافغانی

تا بآیینه دل طوطی جان در سخنست

همدم جان و دلم ذکر حسین و حسنست

آن دو خورشید جهانتاب که از روی شرف

نور هر یک سبب روشنی جان و تنست

سبزه ی نار خلیلست خط سبز حسن

که رقم یافته بر صفحه ی برگ سمنست

لاله ی وادی طورست گل روی حسین

که چراغ حرم شاه نجف در سخنست

در حریم حرم دل الف قد حسن

سرو نازیست که سرسبزی این نه چمنست

در سراپرده ی دل نخل دلاویز حسین

شمع آهیست که در جلوه ی نور حسنست

آن دو آیینه ی مقصود که نور دلشان

خلق را جلوه گه صورت سر و علنست

آن دو اختر که فروغ و اثر مردمکند

عرش را گوهر تاج سر و حرز بدنست

آن دو نخل گل صد برگ که ماهیتشان

سر بر آورده درین باغ ز یک پیرهنست

قطره ی اشک یکی رخنه گر سد بلاست

شعله ی آه یکی آفت ظلم و فتنست

نور این هر دو مه چارده در دیده و دل

تا دم صبح ابد روشنی جان و تنست

تا شد از باغ جهان سرو سرافراز حسین

لرزه در قامت شمشاد و قد نسترنست

از برافروختن روی چو گلنار حسین

شعله در خرمن اوراق گل و یاسمنست

صبح را در طلب گوهر منظوم حسن

صدف دیده ی پر از دانه ی در عدنست

تلخی زهر جگرگوشه ی زهرا ز ازل

تا ابد در دهن طوطی شکر شکنست

در غم تشنگی غنچه ی سیراب حسین

داغها بر جگر لاله ی خونین کفنست

یا حسن پرده برانداز که بی شمع رخت

عالم از اشک محبان تو بیت الحزنست

در دل سنگ ز خونابه ی پنهان حسین

اشک چون لعل بدخشان و عقیق یمنست

ای دو سر دفتر اسلام که فرمان شما

شرع دین را رقم دفتر فرض و سننست

مهر مهر تو بود خاصه ی ارباب یقین

این نگینیست که بیرون ز کف اهرمنست

یوسف از بندگی حسن تو در مصر جمال

به ترازوی نظر همره مشک ختنست

طالب کعبه ی وصلت نکشد منت غیر

بنده ی عشق ترا موهبت از ذوالمننست

یا حسین از الم لعل تو تا روز جزا

دیده ی اهل دل از خون جگر موج زنست

چرخ تا آب روان بر لب جانبخش تو بست

در دلم صد گره از دلو ثریا رسنست

کوه دردیم ولی در گذر سیل فنا

مردم دیده ی ما را صفت کوهکنست

زخم پیکان خسان چند دل غمزده را

خود کمان فلک از حادثه ناوک فگنست

لله الحمد که پروانه ی دیوان نجات

حفظ فرمان خداوند زمین و زمنست

حافظ مرکز نه دایره شاه اسمعیل

ایکه ظل علمت بر دو جهان پرده تنست

در نگین نام تو القاب سلاطین جهان

خاتم دست تو فیروزه ی جوهر شکنست

دولت از خیمه ی اقبال تو بیرون نرود

جای دیگر نکند میل که حب الوطنست

هر که جان باخت به راه تو برافروخت چو شمع

وان کزین شعله برافروخته شد جان منست

آنکه رخ تافت ز پروانه ی حکمت چو قلم

کج نهادیست که در قصد سر خویشتنست

عقل تا جرعه کش ساغر احکام تو شد

صافی از تهمت آلودگی درد دنست

طوطی ناطقه را در چمن مدحت تو

شهد در غنچه ی منقار و شکر در دهنست

مدت عمر تو خواهند سپهر و مه و مهر

وین دعاییست که مقصود دل مرد و زنست

تا درین طاق زبرجد رقم لعل طراز

هر سحر جلوه ی این شمع مرصع لگنست

عندلیب چمنت باد فغانی بدعا

تا صبا در سخن سرو و گل و نسترنست

نور سبطین نبی شمع شبستان تو باد

تا بر آیینه ی مه جلوه ی عقد پرنست