گنجور

 
بابافغانی

هر دم اندیشه ی ان شوخ ستمکاره کنم

صورت او بخیال آرم و نظاره کنم

بسکه خون جگرم می شود از دیده روان

زهره ام نیست که یاد دل آواره کنم

دلم از رشک رقیبان تو صد چاک شود

گرنه آهی کشم و پیرهنی پاره کنم

من کجا و گل نرگس اگرم دست دهد

گریه بر خون دل و زردی رخساره کنم

تا کی از بهر دوای صد پاره ی خویش

سر بزانو نهم و بیهده صد چاره کنم

خون شود همچو فغانی دلم آندم که بخود

یاد از همدمی آن بخت خونخواره کنم