گنجور

 
بابافغانی

دارم از غنچه ی لعل تو خطایی که مپرس

لطف و قهری که مگو، ناز و عتابی که مپرس

هر زمان سوخته ی داغ بهشتی صفتیست

دارم از دست دل خویش عذابی که مپرس

بیخود از پرتو خورشید رخش افتادم

بر رخم زد مژه ی گرم گلابی که مپرس

آب و آتش نشود جمع ولی دیده ی من

دارد از آتش رخسار تو آبی که مپرس

شمع می گفت شب از گرمی رویت سخنی

زار می سوخت دل خسته ز تابی که مپرس

با خیال لب میگون تو از اشک نیاز

داشتم در قدح دیده شرابی که مپرس

هر سؤالی که دل از لعل تو می کرد نهان

غمزه ی شوخ تو می داد جوابی که مپرس

نرسد هیچگه آن سرو بسر منزل ما

ور رسد می کند از ناز شتابی که مپرس

نقل می کرد فغانی ز دهانت سخنی

غنچه بر طرف چمن داشت حجابی که مپرس