گنجور

 
بابافغانی

یاد داری که دلم را بجفا خون کردی

مست بودی چه بجان من مجنون کردی

بر سرم شب همه شب جنگ رقیبان تو بود

در میان آمدی و عربده افزون کردی

عاشق امروز بخون دل خود دست زند

که هوای می لعل و لب میگون کردی

شد جهان بر سر آن غمزه و غوغاست هنوز

این همه فتنه بیک چشم زدن چون کردی

در زبان داشت فغانی بتو صد گونه سخن

دید آن شکل و زبان بست چه افسون کردی