گنجور

 
بابافغانی

عاشقانرا نه گل و باغ و بهارست غرض

همه سهلست همین صحبت یارست غرض

غرض آنست که فارغ شوم از کار جهان

ورنه در گوشه ی میخانه چکارست غرض

جان من بیجهت این تندی و بدخویی چیست

گر نه آزار دل عاشق زارست غرض

آفت دیده ی مردم ز غبارست ولی

دیده را از سر کوی تو غبارست غرض

هوس دیدن گل نیست فغانی ما را

زین چمن جلوه ی آن لاله غدارست غرض