گنجور

 
بابافغانی

چون بدلسوزی من یار زبان تیز کند

بسخن پسته ی خندان شکر آمیز کند

گر دهان تلخی فرهاد بدآمد، شیرین

خنده بر انجمن عشرت پرویز کند

عقل را جادوی بابل کند از غایت شوق

عشق هر نکته که از لعل تو انگیز کند

دانه ی مرغ بلا خواره همان سنگ بلاست

آسمان گر چمن دهر گهر ریز کند

وه چه دیده ست فغانی ز پی کسب نظر

گر بفردوس رود رغبت تبریز کند