گنجور

 
بابافغانی

تا جهان بحر و سخن گوهر و انسان صدفست

گوهر بحر سخن مدحت شاه نجفست

والی ملک عرب سرور اشراف قریش

آنکه تشریف قدومش دو جهان را شرفست

شمع جمعست چو در گوشه ی محراب دعاست

آفتابیست فروزنده چو در پیش صفست

نغمه ی مهر علی از دل پر درد شنو

کاین نه صوتیست که در زمزمه ی چنگ و دفست

کن فکان امر و قضا حکم و یدالله خطاب

آسمان رفعت و دریا دل و خورشید کفست

سامع مدح علی باش نه افسانهٔ غیر

صدف گوهر شهوار نه جای خزفست

نقد عمری که نه در طاعت او صرف شود

گر بود زندگی خضر سراسر تلفست

هر که گردن کشد از بندگی آل علی

فی المثل گر پسر نوح بود ناخلفست

ای سرافراز که از گرمی روز عرصات

خلق را سایه ی الطاف عمیمت کنفست

حاصل بحر ازل گوهر یکدانهٔ اوست

صورت انجم و اشکال فلک جوش و کفست

قرص خاور صدف گوهر اسرار علیست

روشن آن گوهر شهوار که اینش صدفست

علم او نور شناسایی خورشید بقاست

سر او آینه ی لو کشف و من عرفست

نشود منبسط از بوی علی گلشن او

حیوانی که دلش بسته ی آب و علفست

گر خسی را بریاست بگزینند خسان

نتوان در ره او رفت که قول سلفست

فارغ از موت و حیاتم به تمنای علی

نی ز موتم حذر و نی ز حیاتم شعفست

شمع ایوان تو ایمن زدم باد صباست

ماه اقبال تو ایمن ز کسوف و کلفست

ذکر تسبیح تو مقبل بود وقت رکوع

از کمان تیر دعای تو روان بر هدفست

بر تو از احمد مختار صلوتست و سلام

بر تو از مبدأ فیاض درود و تحفست

قصر اقبال تو جاییست که از رفعت و قدر

لمعه ی شمس و قمر پرتو نور غرفست

سوز گفتار فغانی دل کوه آبله ساخت

این هنوز از جگر سوخته اش تاب و تفست

تا ز نور نظر سعد برین طاق بلند

اختر بخت تو پیوسته ببرج شرفست

سیه از سنگ بلا باد به گرداب اجل

روی ادبار یزیدی که چو پشت کشفست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode