گنجور

 
بابافغانی

بیتو شامی که چراغ طرب افروخته ام

یاد از شمع رخت کرده ام و سوخته ام

چاک خواهد شدن آخر دل من همچو انار

زین همه قطره ی خون کز غمت اندوخته ام

نتواند نفسی بود دلم بی غم عشق

چه توان کرد چنین هم خودش آموخته ام

نه ز خوابست دمی گر نگشایم دیده

بی رخ خوب تو از غیر نظر دوخته ام

در شب هجر مکش آه فغانی بسرم

که من دلشده از آتش خود سوخته ام

 
 
 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
جهان ملک خاتون

سالها تا ز غم عشق رخت سوخته ام

دیده را غیر رخت از دو جهان دوخته ام

درس مهر تو ز جان و دلم ای مایه روح

پیش استاد غم عشق تو آموخته ام

با همه سوز دل و آب دو چشم ای دیده

[...]

اهلی شیرازی

من که چون لاله ز داغ تو بر افروخته ام

رخ بر افروخته ام از می و دلسوخته ام

رشته جان مرا سوزن مژگان تو بس

زین سبب چشم و دل از هر دو جهان دوخته ام

غرقه بحر غمم چاره من خاموشیست

[...]

فرخی یزدی

شرحِ این قصه شنو از دو لبِ دوخته‌ام

تا بسوزد دلت از بهرِ دلِ سوخته‌ام

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه