گنجور

 
بابافغانی

بیتو شامی که چراغ طرب افروخته ام

یاد از شمع رخت کرده ام و سوخته ام

چاک خواهد شدن آخر دل من همچو انار

زین همه قطره ی خون کز غمت اندوخته ام

نتواند نفسی بود دلم بی غم عشق

چه توان کرد چنین هم خودش آموخته ام

نه ز خوابست دمی گر نگشایم دیده

بی رخ خوب تو از غیر نظر دوخته ام

در شب هجر مکش آه فغانی بسرم

که من دلشده از آتش خود سوخته ام