جلال عضد » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴ - فی مدیحۀ پیرحسین
روز آنست که عالم طرب از سر گیرد
و آسمان کام دل خود ز زمین برگیرد
رایت فتح سر و قد کشد اندر گردون
گلبن باغ سعادت ز ظفر برگیرد
چون عروسان به سر تخت برآید خورشید
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۶
خبرت هست که از خویش خبر نیست مرا
گذری کن که ز غم راه گذر نیست مرا
گر سرم در سر سودات رود نیست عجب
سر سودای تو دارم سرِ سر نیست مرا
ز آب دیده که به صد خون دلش پروردم
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۷
روز اوّل که به چشمت نظر افتاد مرا
وای از چشم تو زان باده که در داد مرا
چشم مست تو چو بنیاد خرابی بنهاد
دست جور تو برافکند ز بنیاد مرا
به وفا با غم سودای تو تا بستم عهد
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۴
بس که جانم ز تمنّای رخ یار بسوخت
دل هر سوخته بر زاری من زار بسوخت
منِ آتش نفس اندر طلبش آه زنان
هر کجا گام نهادم در و دیوار بسوخت
یک نظر حسن رخش پرده برانداخت ز پیش
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۶
این چه شمع است که در مجلس مستان برپاست
وین چه شور است که از باده پرستان برخاست
این چه نور است که اندیشه در او حیران است
آن نه روی است که آن آینه لطف خداست
دی به سودای تو در باغ گذر می کردم
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۹
عاشق سوخته دل زنده به جانی دگر است
از جهانش چه خبر، کاو به جهانی دگر است
بس که از خون دلم لاله خونین بشکفت
هر کجا می نگرم لاله ستانی دگر است
ای طبیب! از سر بیمار قدم باز مگیر
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۵
آن چه شمع است که از چهره برافروخته است
که چو پروانه دل سوختگان سوخته است
دهن دوست که تنگی ز وی آموخت دلم
دُرفشانی مگر از چشم من آموخته است
آتشی از دل او در دل من می افتد
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۳۷
ساقیا! عقل مرا مست کن ار جامی هست
پخته پیش آر که در مجلس ما خامی هست
هر کسی را نرسد مستی میخانه عشق
ما و می خوردن از این میکده تا جامی هست
کعبه زنده دلان است خرابات مغان
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۴۸
«یعلم اللّه» که مرا از تو شکیبایی نیست
طاقت روز فراق و شب تنهایی نیست
دین و دنیا چه بود وصل تو خواهم که مرا
هیچ کامی دگر از دینی و دنیایی نیست
ناگهت در گذر خلق بگیرم روزی
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۵۵
رفت عمر و غم عشقش ز دل ریش نرفت
هیچ کاری به مراد دلم از پیش نرفت
آمد و زنده شدم رفت و بر آمد نفسم
نفسی بیش نیامد نفسی بیش نرفت
گر بنالم، من دلسوخته عیبم مکنید
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۵۶
هر شب از هجر تو تا روز نمی یارم خفت
با کسی واقعه خویش نمی یارم گفت
زیر پهلوی هر آن کس که پُر از خار بود
همه شب هیچ شکی نیست که نتواند خفت
هر یک از تار مژه قطره آبی دارد
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۶۶
تا کی اندر طلبت دل به جهان در گردد
بی سرو پا شده چون حلقه به هر در گردد
شمع سان جان من از هجر لب شیرینت
چون بگرید ز سر سوز منوّر گردد
مهر روی تو در آیینه دل هست چنانک
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۷۰
آن چه مشک است که در طرّه پرچین دارد
وان چه حسن است که در طرّه مشکین دارد
همچو خورشید ز دورش نتوان دید از آنک
که چو خورشید به تنها شدن آیین دارد
گرنه او را هوس قصد من مسکین است
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۷۱
سالها شد که دلم مهر نگاری دارد
نه به شب خواب و نه در روز قراری دارد
تنم از درد غباری شد و عیبم نکند
هر که بر دامن ازین گرد غباری دارد
هرکه مشغول توگشت از دو جهان باز آمد
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۷۳
تو مپندار که دوران همه یکسان گذرد
گاه در وصل و گهی در غم هجران گذرد
از دم من چو دم صبح شود آتش بار
هر نسیمی که بر اطراف سپاهان گذرد
گر به گوشش نرسد ناله من نیست عجب
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۹۰
برقی از حُسن تو پیدا شد و ناپیدا شد
دهر پرفتنه و ایّام پُر از غوغا شد
چون بر آیینه فتاد از رخ و زلفت عکسی
یافت نوری که درو هر دو جهان پیدا شد
عنبرین زلف مسلسل که فکندی بر ماه
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۹۱
جانم از عشق تو بی صبر و سکون خواهد شد
دلم از آتش سودای تو خون خواهد شد
من تنها نه که با حسن و جمالی که تراست
عالمی در کف عشق تو زبون خواهد شد
بر من آن زلف تو شوریده نمی شد و اکنون
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۹۹
عهد ما مشکن و بر باد مده خاکی چند
آتشی در زده انگار به خاشاکی چند
ما چو غنچه همه دل تنگ و تو چون باد صبا
شادمان می گذری بر سر غمناکی چند
بکشی از سخن تلخ و به دَم زنده کنی
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۱۳
گرچه یاران وفادار جفا نیز کنند
سست عهدان جفاکار وفا نیز کنند
بر دل خسته دلان نیش زنند از غمزه
لیکن از نوش لب لعل دوا نیز کنند
حلق این تشنه دل خسته به آبی دریاب
[...]
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۱۵
چند جانم پس زانوی عنا بنشیند
همدم درد به امّید دوا بنشیند
چون دل و دیده ام از آتش و آب است خراب
گر درآید ز درم دوست کجا بنشیند
یک دم اندر طلب دوست ز پا ننشینم
[...]