گنجور

 
جلال عضد

ساقیا! عقل مرا مست کن ار جامی هست

پخته پیش آر که در مجلس ما خامی هست

هر کسی را نرسد مستی میخانه عشق

ما و می خوردن از این میکده تا جامی هست

کعبه زنده دلان است خرابات مغان

هم ازین کوی طلب کن اگرت کامی هست

آن چنان واله و آشفته آن زلف و رخم

که نِیَم آگه اگر صبحی و گر شامی هست

خال مشکین توام کرد اسیر سر زلف

هر کجا دانه ای افکنده بود دامی هست

نه من سوخته سودای تو می ورزم و بس

هر کسی را که دلی هست دل آرامی هست

زاهد صومعه و رند خرابات مغان

هر یکی را به بد و نیک سرانجامی هست

نکند آرزوی حور و تمنّای بهشت

هر که در مجلس او چون تو گل اندامی هست

به سخن نام تو شد زنده جاوید جلال!

تا نشانی ز جهان هست ترا نامی هست

 
 
 
سلمان ساوجی

هست آرام دل، آن را که دلارامی هست

خرم آن دل، که در او، صبری و آرامی هست

بر بنا گوشش اگر دانه در بینی باز

مشو آشفته، که از غالیه هم دامی هست

تو یقین دان، که به جز در دهن تنگ تو نیست

[...]

جهان ملک خاتون

تو مپندار که بی لعل توأم کامی هست

یا بجز نقش خیال تو دلارامی هست

ای صبا سوی دلارامم اگر می گذری

زود گویش که مرا نزد تو پیغامی هست

مشنو ای دوست چو در پیش تو گویند ز من

[...]

غالب دهلوی

هند را رند سخن پیشه گمنامی هست

اندرین دیر کهن میکده آشامی هست

خسروی باده درین دور اگر می خواهی

پیش ما آی که ته جرعه ای از جامی هست

نامه از سوز درونم به رقم سوخته شد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه