گنجور

 
جلال عضد

سالها شد که دلم مهر نگاری دارد

نه به شب خواب و نه در روز قراری دارد

تنم از درد غباری شد و عیبم نکند

هر که بر دامن ازین گرد غباری دارد

هرکه مشغول توگشت از دو جهان باز آمد

زان که این کار کسی نیست که کاری دارد

حاصل از ملک جهان نیست به جز صحبت یار

گو غنیمت شمر آن یار که یاری دارد

حبّذا بلبل شوریده که بر بوی گلی

از همه ملک جهان دامن خاری دارد

شب تنهایی من نیست به جز اشک کسی

که به بالین من خسته گذاری دارد

می کنم سرزنش چشم گهرپرور خویش

که نه در خورد خیال تو نثاری دارد

قدّ عاشق که دوتا گشت عجب می دارند

وین نبینند که دلسوخته باری دارد

رخت ازین ورطه به ساحل نتوان برد جلال

کاین نه بحری ست که پایان و کناری دارد