گنجور

 
جلال عضد

تا کی اندر طلبت دل به جهان در گردد

بی سرو پا شده چون حلقه به هر در گردد

شمع سان جان من از هجر لب شیرینت

چون بگرید ز سر سوز منوّر گردد

مهر روی تو در آیینه دل هست چنانک

صورت مهر در آیینه مصوّر گردد

چون خیال لب و دندان تو در چشم آید

اشک چشمم همه چون لعل و چو گوهر گردد

قد تو بخت بلند است چو گیرم به برش

با قد بخت قدم راست برابر گردد

اگر آبی ز دهانت به زمین اندازی

خاک از لطف لبت چشمه کوثر گردد

بکشم محنت هجران تو بر گردن جان

تا مگر دولت وصل تو میسّر گردد

عشق پنهان نتوان داشت محال است محال

کآتش اندر جگر سوخته مضمر گردد

هم ز دست غمت از پای درآید چو جلال

هر که او را هوس وصل تو در سر گردد