گنجور

 
جلال عضد

عهد ما مشکن و بر باد مده خاکی چند

آتشی در زده انگار به خاشاکی چند

ما چو غنچه همه دل تنگ و تو چون باد صبا

شادمان می گذری بر سر غمناکی چند

بکشی از سخن تلخ و به دَم زنده کنی

درهم آمیخته ای زهری و تریاکی چند

از وجود من و از عشق جز این بیش نماند

آتشی چند در آمیخته با خاکی چند

شهسوارا! بگذر بر صف ما صیدکنان

تا سری چند ببندیم به فتراکی چند

ای صبا! بویی از آن غنچه خندان به من آر

تا به پیراهن جان در فکنم چاکی چند

چه غم از طعن حسودان که مکدّر نکند

نظر پاک مرا طعنه ناپاکی چند

بس کن ای خواجه که ما باک نداریم ز جان

چندگویی سخن جان بر بی باکی چند

عشق و تنهایی و غم چند بود صبر جلال

چه بود زور زبونی بر چالاکی چند