گنجور

 
جلال عضد

آن چه شمع است که از چهره برافروخته است

که چو پروانه دل سوختگان سوخته است

دهن دوست که تنگی ز وی آموخت دلم

دُرفشانی مگر از چشم من آموخته است

آتشی از دل او در دل من می افتد

که دلش آهن و سنگ است و دلم سوخته است

دلبرا طرّه دزد تو چه پُردل دزدی ست

کآن همه دل به یکی شب به هم اندوخته است

دل سیه پوش شد از زلف تو چون جا بنماند

جامه ماتم جان است که بر دوخته است

من ز دیوانگی باد صبا در عجبم

که به یک جان که ستد بوی تو بفروخته است

گوییا هم اثری هست ز هستی جلال

ورنه این آتش سوزان ز چه افروخته است