گنجور

 
جلال عضد

بس که جانم ز تمنّای رخ یار بسوخت

دل هر سوخته بر زاری من زار بسوخت

منِ آتش نفس اندر طلبش آه زنان

هر کجا گام نهادم در و دیوار بسوخت

یک نظر حسن رخش پرده برانداخت ز پیش

عالمی را دل و جان از تف انوار بسوخت

با طبیب من دل خسته بگویید آخر

که ز تاب تب هجران تو بیمار بسوخت

دیشب از سرّ اناالحق خبری یافت دلم

بزد آهی و سراپرده اسرار بسوخت

شیخ چون حالت رندان خرابات بدید

خرقه تقوی خود بر در خمّار بسوخت

گر ز پروانه به جز بال نسوزد تف عشق

شمع را بین که سراپای به یک بار بسوخت

آتش شوق که اندر دل مشتاقان زد

آتشی بود کز آن دیده اغیار بسوخت

هرچه جز دوست به بازار دل ما بگذشت

غیر او بود و هم از گرمی بازار بسوخت

بود عمری که درین پرده همی سوخت جلال

چاره کار نمی‌دید و به ناچار بسوخت

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
اوحدی

رخت تمکین مرا عشق به یک بار بسوخت

آتشم در جگر خسته شد و زار بسوخت

بنشستم که: نویسم سخن عشق و ز دل

شعله‌ای در قلم افتاد، که طومار بسوخت

دل یاران، تو نگفتی که بسوزد بر یار؟

[...]

خواجوی کرمانی

بسکه مرغ سحری در غم گلزار بسوخت

جگر لاله بر آن دلشده ی زار بسوخت

حبّذا شمع که از آتش دل چون مجنون

در هوای رخ لیلی بشب تار بسوخت

دیشب آن رند که در حلقه ی خمّاران بود

[...]

حیدر شیرازی

جانم از آتش آن لعل شکربار بسوخت

دل چو پروانه بر شمع رخ یار بسوخت

در بر تنگ شکر خال سیاهش مگسی است

یا سپندی است که بر آتش رخسار بسوخت

در شب تیره سراپای من بی سر و پا

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه