گنجور

 
جلال عضد

بس که جانم ز تمنّای رخ یار بسوخت

دل هر سوخته بر زاری من زار بسوخت

منِ آتش نفس اندر طلبش آه زنان

هر کجا گام نهادم در و دیوار بسوخت

یک نظر حسن رخش پرده برانداخت ز پیش

عالمی را دل و جان از تف انوار بسوخت

با طبیب من دل خسته بگویید آخر

که ز تاب تب هجران تو بیمار بسوخت

دیشب از سرّ اناالحق خبری یافت دلم

بزد آهی و سراپرده اسرار بسوخت

شیخ چون حالت رندان خرابات بدید

خرقه تقوی خود بر در خمّار بسوخت

گر ز پروانه به جز بال نسوزد تف عشق

شمع را بین که سراپای به یک بار بسوخت

آتش شوق که اندر دل مشتاقان زد

آتشی بود کز آن دیده اغیار بسوخت

هرچه جز دوست به بازار دل ما بگذشت

غیر او بود و هم از گرمی بازار بسوخت

بود عمری که درین پرده همی سوخت جلال

چاره کار نمی‌دید و به ناچار بسوخت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode