بس که جانم ز تمنّای رخ یار بسوخت
دل هر سوخته بر زاری من زار بسوخت
منِ آتش نفس اندر طلبش آه زنان
هر کجا گام نهادم در و دیوار بسوخت
یک نظر حسن رخش پرده برانداخت ز پیش
عالمی را دل و جان از تف انوار بسوخت
با طبیب من دل خسته بگویید آخر
که ز تاب تب هجران تو بیمار بسوخت
دیشب از سرّ اناالحق خبری یافت دلم
بزد آهی و سراپرده اسرار بسوخت
شیخ چون حالت رندان خرابات بدید
خرقه تقوی خود بر در خمّار بسوخت
گر ز پروانه به جز بال نسوزد تف عشق
شمع را بین که سراپای به یک بار بسوخت
آتش شوق که اندر دل مشتاقان زد
آتشی بود کز آن دیده اغیار بسوخت
هرچه جز دوست به بازار دل ما بگذشت
غیر او بود و هم از گرمی بازار بسوخت
بود عمری که درین پرده همی سوخت جلال
چاره کار نمیدید و به ناچار بسوخت
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
رخت تمکین مرا عشق به یک بار بسوخت
آتشم در جگر خسته شد و زار بسوخت
بنشستم که: نویسم سخن عشق و ز دل
شعلهای در قلم افتاد، که طومار بسوخت
دل یاران، تو نگفتی که بسوزد بر یار؟
[...]
بسکه مرغ سحری در غم گلزار بسوخت
جگر لاله بر آن دلشده ی زار بسوخت
حبّذا شمع که از آتش دل چون مجنون
در هوای رخ لیلی بشب تار بسوخت
دیشب آن رند که در حلقه ی خمّاران بود
[...]
جانم از آتش آن لعل شکربار بسوخت
دل چو پروانه بر شمع رخ یار بسوخت
در بر تنگ شکر خال سیاهش مگسی است
یا سپندی است که بر آتش رخسار بسوخت
در شب تیره سراپای من بی سر و پا
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.