گنجور

 
جلال عضد

روز اوّل که به چشمت نظر افتاد مرا

وای از چشم تو زان باده که در داد مرا

چشم مست تو چو بنیاد خرابی بنهاد

دست جور تو برافکند ز بنیاد مرا

به وفا با غم سودای تو تا بستم عهد

کس از آن عهد ندیده ست دگر شاد مرا

ای که از خاک درت یافت دو چشمم آبی

می دهد آتش سودای تو بر باد مرا

دور روی تو بیفکند ز دستم گل عیش

چه توان گفت که از دور چه افتاد مرا

باز آن طرّه گیسوی تو یا رب ز چه روی

نکند یک نفس از بند غم آزاد مرا

پیش سلطان خیال تو کنم بر سر خاک

دادخواهان ز غمت تا بدهد داد مرا

بیم باشد که ز پس درد برآید نفسم

یک نفس گر نرسد ناله به فریاد مرا

گفته بودی که شب و روز کنم یاد جلال

یاد می دار، که بگذاشتی از یاد مرا

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
کمال‌الدین اسماعیل

نوری از روزن اقبال درافتاد مرا

که از و خانۀ دل شد طرب آباد مرا

ظلمت آباد دلم گشت چنان نورانی

کآفتاب فلکی خود بشد از یاد مرا

وین همه پرتوی از خاطره مخدوم منست

[...]

ابن یمین

تا بر آنقامت و بالا نظر افتاد مرا

بس ملولست دل از سرو و زشمشاد مرا

در هوای لب شیرین تو ایخسرو حسن

شد بتلخی ز بدن روح چو فرهاد مرا

تا رقم بربقم از نیل صبوحی زده ئی

[...]

خواجوی کرمانی

دست گیرید درین واقعه کافتاد مرا

که نماندست کنون طاقت بیداد مرا

راز من جمله فرو خواند بر دشمن و دوست

اشک ازین واسطه از چشم بیفتاد مرا

هرگز از روز جوانی نشدم یکدم شاد

[...]

صائب تبریزی

چون گشاید ز چمن خاطر ناشاد مرا؟

هست گلبن به نظر، خانه صیاد مرا

تا شد از علم نظر شمع سوادم روشن

جنبش هر مژه شد سیلی استاد مرا

بارها از سخن خویش به چاه افتادم

[...]

قدسی مشهدی

به پیامی که کند باد صبا یاد مرا

روم از دست ندانم که چه افتاد مرا

به کمند سر زلف تو گرفتار مباد

آنکه خواهد کند از قید تو آزاد مرا

دشمنی کر پی بیداد مرا یاد کند

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه